۱۴۰۰ آذر ۲۴, چهارشنبه

کودکان چهل ساله! – نوشته محمد حسن فخیم

«محمد حسن فخیم

بسیاری از خانواده‌های انگلیسی فرزندان خود را در حین جنگ به‌دور از خود اغلب با کشتی، به نقاط امن‌تر و به کشورهای دورتر منتقل کردند. دریک بمباران هواپیماهای جنگی نازی ها، یک کشتی حامل این کودکان در دریا غرق گردید. اما در طول عملیات به‌غایت پیچیده و خطرناک انتقال کودکان مجاهدین از عراق به اروپا و آمریکا حتی یک کودک آسیب ندید

مدتی است که سوته‌دلان ولایی که بوی الرحمان این رژیم را بدرستی حس کرده‌اند به باز نشخوار مشتی خزعبلات کهنه‌شده روی آوردند تا شاید از این ستون به آن ستون، برایشان فرجی شود

وقتی مطالب زنجیره ای و هماهنگ سراسر دروغ این مزدوران،‌ از منابع پوششی در اروپا تا سایتهای رسمی وزارت بدنام را دیدم یاد جمله ای از نلسون ماندلا افتادم که گفته بود:

 «آنان که به صنعت دروغ روی می آورند، حقیرانی هستند که در برابر حریفان خود، درمانده وناتوان شده‌اند»

بنظرم این، با حال وهوای این روزهای رژیم بسیار هم خوانی دارد. درشرایطی که رژیم قرون وسطایی آخوندی از پاسخگویی به کمترین حقوق حیاتی مردم ایران ناتوان بوده وقیام‌های سراسری مردم خشمگین، از جمله دی ۹۶ و آبان ۹۸ و دی ۹۸ واعتراضات کشاورزان اصفهان وفرهنگیان شریف میهنمان که بقول آخوند فلاحی عضو کمیسیون آموزش مجلس ارتجاع «شعارهای ساختارشکنانه» سر داده‌اند (ایلنا، ۲۲آذر۱۴۰۰) و انزوای بین‌المللی و منطقه‌ای، مخمصه دادگاه حمید نوری ومزدورانش در بلژیک، رژیم را بیش ‌از پیش نیازمند بی‌اعتبار کردن آلترناتیو خود کرده است، از این روی یاد کودکان از دست رفته مجاهدین!‌ و جوانی هدر رفته مجاهدین! افتاده‌اند تا شاید بتوانند صورت مسئله را عوض کنند. کودکان مجاهدینی که در حاضر ۴۰ الی ۵۰ ساله هستند وطبعا دیگر بچه نیستند!!! و نیازی هم به دایه دلسوزتر از مادری بنام وزارت بدنام اطلاعات و سوته‌دلان ولایی وجاده صاف‌کن‌های نظام ندارند.

چندی پیش متوجه شدم، شخصی بنام حینف عزیزی کتابی با نام «پاسبان محله» نوشته است. بسیار کنجکاو شدم ببینم او چه نوشته؟ اما متاسفانه هر آنچه او نوشته را تنها می توان گفت «بازنشخوار خزعبلات وزارت اطلاعات» است.

چرا که من این شخص را به خوبی از سالهای بسیار دور می شناسم و می توانم به جرأت بگویم این کتاب که به اسم اوست و او هیچ نقشی در نگارش این کتاب نداشته، چون هیچ فهم و آشنایی با تاریخچه مطالبی که در کتاب آمده است، ندارد. محتوای این کتاب دستپخت آشپزخانه وزارت بدنام اطلاعات ایران است، بدون اینکه حتی منشأ آنها را مطرح کرده باشد.

یکی از موضوعاتی که این شخص در کتابش به آن اشاره کرده موضوع «کودکان مجاهدین» است.

بعنوان یکی از آن «کودکان مجاهدین» می خواهم برای اطلاع هموطنان و برای ثبت در سینه تاریخ، به این موضوع گواهی بدهم موضوع اعزام کودکان مجاهدین خلق به اروپا و آمریکا از عراق در حین جنگ کویت در سال‌های ۱۹۹۰و ۱۹۹۱ که یکی از تهمت‌های اصلی کتاب را تشکیل می‌دهد، یکی از صفحات درخشان و یکی از فداکاریهای عجیب در تاریخ است هر چند این موضوع پیش از این هم سابقه داشته و تنها اخص مجاهدین نیست ودر تاریخ اروپا در جنگ جهانی دوم در بسیاری از کشورها، اشخاص انسان دوستی بودند که کودکان یهودی را دور از چشم نیروهای نازی از مکانی به مکان دیگری جابجا می کرده‌اند وحتی این در تاریخچه کشورهای اسکاندیناوی هم نمونه داشته است و مشخصاً طی جنگ جهانی دوم بیش از ۷۰۰۰۰کودک فنلاندی برای در امان ماندن از جنگ به سوئد فرستاده شدند که شوربختانه چند صدنفر آنان در این دوره که «وینترگریگ»، یعنی جنگ زمستان، خوانده می‌شد، در راه یخ زدند و جان‌باختند. همچنین بسیاری از خانواده‌های انگلیسی فرزندان خود را در حین جنگ، به‌دور از خانواده‌هایشان اغلب با کشتی، به نقاط امن‌تر و به کشورهای دورتر منتقل کردند. دریک بمباران هواپیماهای جنگی نازی ها، یک کشتی حامل این کودکان در دریا غرق گردید. اما در طول عملیات به‌غایت پیچیده و خطرناک انتقال کودکان مجاهدین از عراق به اروپا و آمریکا حتی یک کودک آسیب ندید.

مجاهدین خلق در حالی‌که هیچ نقشی در ایجاد بحران کویت نداشتند، ناگهان خود را در میان آن یافتند. آنها با یک تصمیم‌گیری به‌غایت انسانی و با فداکاری و ریسک‌پذیری فوق‌العاده و هزینه  بسیار زیاد فرزندان خود، را از عراق خارج و به کشورهای غربی اعزام کردند تا از یکی از مهیب‌ترین بمباران‌های تاریخ تا آن زمان در امان بمانند.

 از آنجایی من حنیف را از سنین کودکی در پایگاهها ومدرسه مجاهدین دیده بودم و با او آشنایی دارم بیاد دارم که روز سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۶۹ حنیف را بهمراه برادر ومادرش در پارک کوچکی روبروی پایگاه سیفی دیدم که بدور هم نشسته بودن وبایکدیگر صحبت می کردند ومادرشان با تمام عواطف مادریش به آنها رسیدگی می کرد. همچنین بیاد دارم که بسیاری از مادران وپدرانی در آن روزها ساعتها با کودکان خود صحبت می کردند تا آنها را قانع کنند که دیگر عراق مکانی برای ماندنشان نیست وباید آنجا را ترک کنند. هر چند که پذیرش این موضوع برای هر کودکی سخت بود ولی بخوبی می توانستیم درک کنیم آن کس که قیمت اصلی را دارد می دهد و فداکاری عظیمی و قابل ستایشی را اراده کرده است، مادران وپدرانی هستند که برای آرمانی والا وعظیم آزادی میهن و برای رستگاری همه کودکان ایران زمین، این بار نیز با فدا وگذشت از کودکان خود، قیمت درخشان و تاریخی دیگری را می دهند که فقط پاکبازترین افراد بشر در طول زندگی شان می توانسته اند به آن نزدیک شوند. به قول برادرم صالح عباس زاده «همه آن صدها کودکی که از آن جنگ نجات یافتند بایستی تا ابد شکرگزار مجاهدین باشند. چون همه ما [نه تنها شرف پایداری و تسلیم نشدن مردم مان، بلکه حتی] جانمان را مدیون این مجاهدان فداکار هستیم».

من خودم شب پنچشنبه ۲۵ بهمن۱۳۶۹ بهمراه برادر زاده ام  که آن موقع ۴ ساله بود، عراق را ترک کردیم وتا لحظه سوار شدن به خودرو، مادر قهرمانم همه سفارشاتی که می توانست به فرزندش بکند را به من می کرد. لحظاتی قبل از حرکت از پشت شیشه ماشین، کنجکاوانه به چهره های باصلابت مادران وپدران مجاهد، نگاه می کردم که با کودکان خود خدا حافظی می کردند. آن شب لحظاتی قبل از عبور از پل جمهوری بغداد، که در مسیرمان بود، پل مورد اصابت موشک قرار گرفت وما مجبور شدیم از مسیر طولانی تری آنرا دور زده، به سمت اردن برویم. بارها در مسیر با صدای هر هواپیمایی توقف می کردیم و دوباره راه می افتادیم. در اردن از آنجایی که تعداد کودکان زیاد بودند من وتعدادی از دوستانم که مقداری بزرگتر بودیم برای کمک به مسئولین، هر کدام مسئولیت رسیدگی تعدادی از این کودکان را بعهده گرفتیم. بیاد دارم حنیف نیز مدتی نزد من بود تا اینکه به سوئد رفت ودیگر از او خبری نداشتم ولی دورادور از دوستانم شنیده بودم که در سوئد مشغول زندگی خودش است وکاری به سیاست و مجاهدین نیز ندارد. از این روی وقتی متوجه شدم این کتاب را او نوشته، کنجکاویم را برانگیخت که کسی که هیچ آشنایی با تاریخچه مجاهدین ندارد و عرق میهنش را هم فراموش کرده، چگونه می تواند کتابی در مورد مجاهدین بنویسد؟ و در مورد موضوعاتی ابراز نظر کند که هیچ شناختی در مورد آن ندارد؟!!!

این را هم بگویم که از ۳۰ خرداد سال۱۳۷۰ که تعداد زیادی از ما کودکان به آلمان منتقل شدیم تا سال ۱۳۷۸ که مدرسه مجاهدین در آنجا دایر بود مسئولین مجاهدین از هیچ رسیدگی کوتاهی نکردند و تمامی امکاناتی که حتی تصورش را نمی کردیم داشته باشیم را برای ما فراهم کردند. مهمتر اینکه درنهایت هرکسی آزادانه تصمیم گرفت سرنوشت زندگیش را آنگونه که خود انتخاب کرد، رقم بزند. من و بسیاری از دوستانم به تناوب به ارتش آزادیبخش پیوستیم وتعداد زیادی هم بدنبال تشکیل خانواده و ادامه تحصیل و مشاغل خود رفتند. بیاد ندارم خانواده ای ویا مسئولی ما راتشویق به پیوستن به ارتش آزادیبخش کرده باشد. یادم هست وقتی بار اول من به یکی از مسئولینم گفتم می خواهم مجاهد شوم، حرفم را جدی نگرفت و بر عکس تصورم، سعی می کرد من را منصرف کند. همچنین بسیاری از دوستان به شکلی سعی می کردند مخالفت خود را نشان بدهند ولی من که از بهترین امکانات زندگی هم برخوردار بودم با این حال احساس می کردم چیزی کم دارم، آن هم پاسخ به وجدان و شرف انسانی خود، پاسخ به مسئولیت انسانی که مرا بر می‌انگیخت، بود. وقتی می دیدم چگونه کودکان وجوانان ایرانی ومردم ایران بدون هیچ گناهی زیر ظلم وستم آخوندها پرپر می شوند، وظیفه خود می دیدم بعنوان یک جوان ایرانی برای سرنگونی این رژیم باید تلاش و مبارزه کرد .از این رو مجاهدین پیوستم.

حال این شخص در کتابش، بدون هرگونه اطلاعی از مناسبات درونی مجاهدین، مدعی شده مجاهدین بزور و بر خلاف میل خود و با «مغزشویی» و «روش تنبیه جنبی» در کمپ‌های اشرف و متعاقباً لیبرتی نگاه داشته شده‌اند.

هر چند عقل کوتوله مزدوران و طوطیان آخوندی قد نمی دهد فهم کنند اصلا مغز شویی یعنی چی؟ ولی بایستی به این موضوع اشاره کنم که:

واقعیت این‌ است که نسل ما در دورانی بالید، بزرگ شد و مبارزه در راه آزادی را انتخاب کرد که ارزشهای انقلابی وفدا کاری و پرداخت بها برای بیرون از خود، بعنوان ضد ارزش معرفی می شد. درست است که خیلی از اقوام، پدر و مادرهای خودمان در این راه شهید شده‌اند ولی آنچه باعث شد به سمت مجاهدین و به سمت همین استراتژی درست رو بیاوریم، آن چیز که باعث شد ما با تمام عشق و ایمان و با تمام آن چیزی که داشتیم، همه آنچه در مقابل ما به‌عنوان یک جوان بوده را کنار بگذاریم و به این راه بپیوندیم یک درد انسانی بوده است. یک درد در ایران اسیر وجود دارد آن درد، درد آزادی است. از جنس این درد و صورت مسأله ایران ،یک جنس پاسخ می‌خواهد آن هم از جنس یک انتخاب، انتخاب برای دادن تمام هزینه، انتخاب برای ایستادن پای یک آرمان تا به آخر

افتخار نسل ما این است در دنیای که ارزشهای انقلابی مورد هجوم تبلیغاتی قدرتهای طرفدار وضع موجود قرار گرفته است وبجای آرمانخواهی و آزادیخواهی، افراد را تشویق به آن می کنند که بدنبال زندگی خود بروند، نسل ما فداکاری برای آزادی مردم ایران را انتخاب کرده است. بله بله ما شکوه ارزشها انسانی را در سازمان پرافتخار مجاهدین یافته‌ایم و آن را مستمرا در خود تقویت کرده ومی کنیم. البته درستی این استراتژی و مسیر، استراتژی با تمام قوا ایستادن، در مقابل رژیم سرخم نکردن، پاسخ خود را در جامعه ایران امروز در خیابانهای سراسر ایران گرفته است. حالا هرکس خوشش نمی آید از حرص و درد سرش را به سنگ بکوبد!

باید در اینجا صمیمانه از رهبری این سازمان تشکر وقدردانی کرد که این امکان را در دنیای بی‌آرمانی به نسل ما داده شد که مسیری را انتخاب کنیم که دردمان به جای خودخواهی، درد آزادی باشد، درد این خلق ستمدیده.. این در واقع همان سر موضع بودن در امتداد سر موضع بودن ۳۰ هزار مجاهد سربدار است که با «درود بر مسعود رجوی» از شرافت انسانی مردم خود دفاع کردند. مسیری که روز به روز درخشش تاریخی آن بیشتر نمایان می شود و دشمنان آزادی و استقلال ایران را بیشتر به فغان وا می‌دارد.

موضع یک انسان، به صفت مسئولیتی که بر عهده‌اش گذاشته شده، آزادی افراد و باز کردن گردن ها از یوغ اسارت است. بله اگر سر موضع بودن و اگر دردمند دردهای خلق شدن، مغزشویی است ما به این مغزشویی افتخار می‌کنیم. همان چیزی که سوته‌دلان ولایی و یاوه گویان رله کننده آن، فهمی از آن ندارند.

در انتها به امداد رسانهای غیبی وجاده صاف کن های نظام می خواهم بگویم:

به گفته هرابال «در جامعه‌ای جوشان با یک دیکتاتوری حاکم فرتوت، برای جلوگیری از گسترش اندیشة آزادی‌خواهی، «تخمیر کتاب‌ها» دیگر پاسخگو نیست؛ [یعنی این دروغ‌ها بر ضد مجاهدین دیگر جواب ندارد] از این‌رو «تفتیش کننده‌های عقاید و افکار» تنها باید «سر انسان‌ها را زیر پرس» بگذارند»؛ یعنی رژیم باید به‌طور فیزیکی مجاهدین را از صحنه کنونی سیاسی-اجتماعی ایران حذف کند؛ اما حذف فیزیکی مجاهدین پیشکش؛ گویا صحنه این‌گونه است که مجاهدین در حال پرس سر، بدنه و سراپای رژیم ولایت‌فقیه زیر سنگین‌ترین ضربات پیاپی خود هستند.

محمدحسن فخیم ۱۵ دسامبر ۲۰۲۱

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر