۱۴۰۰ آبان ۲۱, جمعه

سومین روز دادگاه دژحیم حمید نوری در دورس آلبانی و آغاز شهادت دادن مجاهد خلق اصغر مهدیزاده - ۲۱آبان

@mojahedin_orgNovember 12, 2021

دادگاه دورس آلبانی

برای شنیدن صوت دادگاه دژخیم حمید نوری در دورس آلبانی به لینک زیر بروید:

https://tinyurl.com/23ha85fs

امروز جمعه ۲۱آبان‌ماه، سومین جلسه از دادگاه دژخیم حمید نوری در دورس آلبانی برگزار شد.

در این جلسه اصغر مهدیزاده به‌عنوان شاکی پرونده شهادت خواهد داد.

پیش‌تر مجید صاحب جمع (۲۰آبان) و محمد زند (۱۹آبان) در دادگاه دورس علیه دژخیم حمید نوری شهادت داده بودند.

شروع دادگاه و معرفی اصغر مهدیزاده توسط دادستان

در ابتدای دادگاه رئیس دادگاه به مجاهد خلق اصغر مهدیزاده به‌عنوان شاکی پرونده خوش آمد گفت.

سپس دادستان به معرفی اصغر مهدیزاده پرداخت و گفت به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین به مدت ۱۳سال زندان در زندانهای اوین و گوهردشت بوده و در سال۱۳۷۳ آزاد شده است.

سؤالات دادستان از مجاهد خلق اصغر مهدیزاده

-دادستان: وکیل شما گفتند شما را در سال ۱۳۶۱ دستگیر کرده درست است.

-اصغر مهدیزاده: درست است من یک سال در شمال ایران هم در شهر رشت زندانی بودم.

-دادستان: آیا درست است شما سال ۱۳۶۱ در زندان گوهردشت زندانی بودید و وکیل‌تان گفتند اولین باری که شما حمید عباسی را دیدید سال ۱۳۶۵ بود و می‌توانید در این رابطه توضیح بدهید؟

-اصغر: خانواده من در روستایی در صومعه‌سرا بود و به همین دلیل وقتی می‌خواستند ملاقات بیایند مشکل داشتند و به همین دلیل درخواست کردیم ما را منتقل کنند به رشت.

وقتی مراجعه کردم به حمید عباسی، به من گفت تو سرموضع هستی و اتهامت را هواداری می‌گویی و تا زمانی که با ما همکاری نکنی از انتقالت خبری نیست و به من جواب منفی داد و من به بند برگشتم.

-دادستان: برای این‌که متوجه شویم فاصله گوهردشت تا رشت چند کیلومتر است.

-اصغر: ۳۵۰کیلومتر.

-دادستان‌: آن موقعی که شما درخواست انتقال دادید نقش حمید عباسی چه بود؟

-اصغر: ایشان دفتردار ناصریان دادیار آنجا بودند.

-دادستان: من برداشتم از حرفی که شما زدید این بود که گفتید دفتردار.

-اصغر: بله.

-دادستان: توصیف کنید کار دفتردار را یعنی ناصریان خودش دادیاربود.

-اصغر: بله.

-دادستان: آیا قبلاً ناصریان را دیده بودی؟

-اصغر: نه

-داستان: آن دفعه تو حمید عباسی را دیدی؟

-اصغر: بله.

-دادستان با جشمبند دیدی یا بدون چشم‌بند؟

-اصغر: با چشم‌بند.

-چطورشناختی او حمید عباسی است؟

-اصغر: از زیر چشم‌بند و با شنیدن صدایش و یکبار در اوین هم او را دیده بودم.

-دادستان‌: قبلاً که می‌گویی چه زمانی؟

-اصغر: پاییر ۶۱

-دادستان: آن را چطوری دیدی؟

-اصغر: یک روز سرد او را از پنجره اتاق دیدیم که تعدادی از بچه‌های کم سن و سال را به هواخوری آوردند و آنها را مجبور کردند در سرما سینه‌خیز بروند وقتی که این صحنه را دیدیم من و چند نفر از بچه‌ها از پنجره و زیر شوفاز که به بیرون دید داشت صحنه سینه‌خیز بچه‌ها را دیدیم و دیدیم که عباسی و یک پاسدار به نام مجید لره این بچه‌ها را برای تنبیه آورده‌اند.

-دادستان: آنموقع شما چشم‌بند نداشتی که عباسی را می‌بینی؟

-اصغر: نه

-دادستان تو می‌دانستی که عباسی چکاره است و چه نقشی دارد

-اصغر: نه فقط بچه‌ها می‌گفتند اسمش حمید عباسی و پاسدار بند است.

-دادستان: برمی‌گردیم به سال ۶۵ و دفتر دادیار که در آن موقع عباسی پاسدار نبود بلکه دفتر دار بود و یا این‌که هم پاسدار بود وهم دفتر دار

-اصغر: در رژیم خمینی کسانی که زیاد جنایت می‌کنند مقامشان بالا می‌رود.

-دادستان: وقتی که دفتر دادیار رفتی دفتر دادیار می‌دانستی می‌خواهی حمید عباسی را ملاقات کنی.

-اصغر: نه

-دادستان: کی متوجه شدی او حمید عباسی است.

-اصغر: من در موقع برخورد با او متوجه نشدم اما بعداً بچه‌ها گفتند کسی که در دفتر است حمید عباسی است.

-دادستان: آیا کسی به نام عرب را دیدی

-اصغر: من در سال ۶۵ عرب را در گوهردشت دیدم وقتی که مرا به اتاق او بردند دیدم و مرا دید او می‌دانست که من اتهمامم را هواداری می‌گویم به من توهین کرد و گفت برو بیرون و دیگر او را ندیدم.

-دادستان: نقش و سمت او چه بود

-اصغر: او قبل از آمدن ناصریان فکر می‌کنم دادیار بود.

-دادستان: قیافه عرب چطوری بود.

-اصغر: ریش داشت ویک مقدار چاق بود

-دادستان: در مورد اتفاقات مرداد سال ۱۳۶۷ صحبت کنید و در آن مورد صحبت کنید.

سخنان مجاهد خلق اصغر مهدیزاده از قتل عام ۶۷

-اصغر: قبل از این‌که در مورد مرداد ۶۷ بگویم من از سال ۵۷ که انقلاب ایران بود تا سال ۶۷ خیلی افرادی دیدم که اعدام شدند و در کنارم و در شهرم شکنجه شدند.

-از ماجرای خودم درمی‌گذرم و به قتل‌عام سال ۶۷ می‌پردازم. من روز پنجم مرداد و روز چهارشنبه در فرعی ۵ بودم روز چهارشنبه ما را به هواخوری بردند وقتی از هواخوری به فرعی برگشتیم به ما گفتند همه چشم‌بند بزنید و از فرعی بیایید بیرون.

-سؤال رئیس دادگاه: فرعی ۵ کجا است که نشان می‌دهی

اصغر با اشاره به یک قسمت ماکت گفت اینجا است.

-اصغر: بعد ما رفتیم بیرون دیدم حمید عباسی پشت یک میز کوچک نشسته وقتی من رفتم از من سؤال کرد و یکی از سؤالاتش در مورد اتهام بود.

-وقتی گفتم هوادار سازمان مجاهدین برخلاف قبل که شروع به توهین و فحش و ضرب‌وشتم می‌کرد این بار چیزی نگفت.

-وقتی به داخل فرعی برگشتیم و با بچه‌ها صحبت کردیم برایمان یک سؤال بزرگ بود که چرا این برخورد را کرده است.

-پنجشنبه ۶مرداد بعدازظهر آمدند تلویزیون ما را بردند جمعه ۶ مرداد پاسداری را دیدم مسلح و بی‌سیم همراهش بود که دارد هواخوری را چک می‌کند و همه بچه‌ها از این موضوع متعجب شدند.

-سؤال دادستان: گفتی چه روزی این اتفاق افتاد

-اصغر: جمعه ۷ مرداد شنبه ۸ مرداد زمان ملاقات و خرید از فروشگاه بود ما آماده ملاقات بودیم پاسدار گفت شما اجازه ملاقات و خرید از فروشگاه را ندارید...

-دادستان: شما گفتید شنبه ۸مرداد بود ملاقات و اجازه خرید نداشتید؟

-اصغر: ساعت حدود۱۱ بود ۲نفر از بچه‌های کرج به نام‌های علیرضا غضنفرپور مقدم و سید محمد مروج را صدا کردند. وقتی آنها را داشتند می‌بردن بچه‌ها نگران بودند و حدث می‌زدند برای انفرادی یا اعدام باشد.

بعد ساعت حدود ۱۲ یا ۱۲.۵بود که از پنجره فرعی من به سمت هواخوری نگاه می‌کردم وقتی به داخل هواخوری نگاه کردم دیدم ۵نفر از زندانیان از سمت پیاده رو چشم‌بند زده‌اند به این سمت دارند می‌روند.

داود لشگری هم از کنار آنها حرکت می‌کرد آنها را از این سمت بردند و رفتند به سمت توالت آنجا وضو گرفتند بعد از وضو دیده بوسی و شوخی کردند و آمدند بیرون.

یکی از اینها چهارشانه و قد بلندی داشت با مشت زد به دیوار من وقتی این صحنه را دیدم بغضم ترکید و گریه کردم. چون او را می‌شناختم و او مهشید رزاقی بود که قبلاً دربند ۱۹ باهم بودیم.

به غلامرضا مسئولم ویکی دیگر به نام محسن گفتم آنها آمدند نگاه کردند غلامرضا گفت نگاه نکن بیا برو استراحت کن ولی من به نگاهم ادامه دادم و دیدم پاسدار آنها را به بیرون برد و آنها را به داخل سوله بردند.

ما در این فکر بودیم که آنها را می‌خواهند چکار کنند شکنجه کنند و یا اعدام بعد از یک ساعت دیدم حدود ۲۰ پاسدار از سوله بیرون آمدند وقتی آن ۲۰نفر از این در بیرون آمدند دو نفرشان زیر پیراهن پوشیده بودند و پاسدار لشکری حمید عباسی، خاکی، علی بی‌دندان و جعفری مسئول فروشگاه و دیگر پاسدران که همراهشان بودند از همین سمت آمدند یک تعدادی به فرعی ما که محل پاسبخی‌شان بود.

اینجا غلامرضا و من از لای در حرفهایشان را گوش می‌کردیم. آنها می‌گفتند اینها منافق و خبیث هستند. همه‌شان را باید اعدام کرد و دیدیم که آنها شعار مرگ بر خمینی و درود بر رجوی می‌دادند و می‌خواستند به ما حمله کنند.

-سؤال: آنجا دفتر دادیار بود یا دفتر پاسداران؟

-اصغر: آنجا دفتر نبود بلکه محل استقرارشان بود در آنجا برایمان مشخص شد بچه‌ها اعدام شده‌اند.

تکیه کلام مهشید رزاقی این بود هیهات من الذله یعنی زندگی کردن را با ذلت هرگز نمی‌پذیرم یعنی زندگی ذلت‌بار را هرگز نمی‌پذیرم.

مهشید و حسین حقیقت‌گو که جزو این ۵نفر بودند جزو ملی‌کش‌ها بودند و حکم‌شان تمام شد.

مهشید فوتبالیست و عضو تیم هما و تیم امید ایران بود و با حبیب خبیری که کاپیتان تیم ملی بود دوست بود.

حبیب خبیری را در سال ۶۳ اعدام کردند آن را وقتی از حسینه اوین می‌بردند یک خواهر به او گفت: حبیب ایستاده بمیر.

مهشید رزاقی یک برادر دیگرش را در مردادماه اعدام کردند و مهشید که ورزشکار بود را یک ماه در قبر شکنجه کرده بودند. به همین خاطر همه زندانیان برای او احترام خاصی قائل بودند.

یک ساعت بعد که من به سمت هواخواری نگاه می‌کردم دیدم که دوباره از همان سمت پایین حدود ۱۰نفر زندانی را با چشم‌بند داوود لشکری و حمید عباسی دارند می‌برند.

من دوباره غلامرضا را صدا کردم و گفتم غلامرضا بیا ببین چه خبر است آن بچه‌های دیگر در حال استراحت بودند. این نفرات را هم به شکل قبل بردند رفتند توالت وضو گرفتند و آمدند این نقطه نماز جماعت خواندند. دیدم جعفر هاشمی جلو ایستاده و بقیه عقب ایستاده و نماز می‌خوانند.

بعد از نماز دعا خواندند و روبوسی کردند بعد خودشان پاسداران را کنار زدند و درب را باز کردند و به داخل سوله رفتند.

اینها را بردند داخل سوله بعد از یک ساعت دیدم ۲۰ تا ۲۵پاسدار خارج شدند و به سمت پاسبخشی آمدند.

در ادامه دیدم که یک تک‌نفره را آوردند و از این سمت به سمت سوله بردند او مجید معروف خانی بود که قبلاً بند ما بود. تا شب دیدم که حدود ۱۹ تا ۲۰نفر را داخل سوله برده‌اند و شب با ماشین جسدشان را بردند.

من جعفر هاشمی و بچه‌هایشان را که از مشهد آورده بودند تقریباً می‌شناختم. جعفر هاشمی و ۱۱نفر را از مشهد به گوهردشت تبعید کرده بودند.

شنیده بودم وقتی آنها را داخل گوهردشت می‌آورند داوود لشکری، حمید عباسی، ناصریان و دیگر پاسداران اینجا یک تونل درست کرده بودند.

داوود لشکری به اینها می‌گوید اینجا زندان رجایی‌شهر است.

- دادستان: من باید حرف شما را قطع کنم متأسفم که حرف شما را قطع می‌کنم شما برگردید به تجربیات خودتان و به ۸مرداد و من می‌خواهم شما تمام تجربیات خود را بیان کنید.

-اصغر: وقتی ما بچه‌های اعدامی را دیدیم غلامرضا به من گفت ما شهادت بچه‌ها را دیدیم و باید به عهد و پیمان خود وفا کنیم و هر وقت رفتیم دادیاری و یا جای دیگر متناسب با آن حرف‌مان را می‌زنیم...

-اصغر مهدیزاده: آن شب ما آماده بودیم هر لحظه بیایند ما را صدا بزنند. فردا یکشنبه بعد از صبحانه آمد از این پنجره به سمت هواخوری نگاه کرد و سریع رفت. نیم ساعت بعد داوود لشکری آمد گفت همه‌تان چشمبند بزنید و بیایید بیرون. وقتی ما بیرون رفتیم پاسداران اینجا کریدوری درست کرده بودند ما را می‌زدند و می‌پرسیدند اتهام شما چیست؟

وقتی از محسن کریم نژاد اتهام را پرسیدند با صدای بلند می‌گوید سازمان مجاهدین خلق ایران وقتی که او این حرف را گفت حمید عباسی و یک پاسدار دیگر او را از صف بیرون کشیدند و ما دیگر محسن را ندیدیم.

محسن از طریق تلویزیون رادیو مجاهد را می‌گرفت و اخبارش را به همه می‌گفت. محسن مهند س بود. بعد ما را به فرعی روبه‌رو که فرعی ۷ می‌گفتند منتقل کردند. بعد ما فرعی را نظافت کردیم بعد از نیم ساعت لشکری آمد و گفت چه خبر است اینجا دریاچه درست کرده‌اید. گفت همه بروید داخل اتاق بزرگ، در داخل بزرگ ۱۳نفرمان را جدا کرد اسامی را خواند و جدا کرد.

ما چشم‌بند زدیم رفتیم بیرون. حمید عباسی ما را به سمت راهرو هیأت مرگ برد. الآن چون وقت نیست از قاضی و دادستان می‌خواهم چون حدس می‌زنم وقت نباشد می‌خواهم از روز هفدهم شروع کنم بعد به بقیه روزها می‌پردازم.

-دادستان‌: همین کار را بکنید.

اصغر مهدیزاده: من از روز سیزدهم تا هفدهم در راهرو و کریدور مرگ بودم و هر روز شاهد بودم ۱۵سری ۱۰ الی ۱۵نفره را به سوله سالن مرگ می‌بردند.

روزهفدهم بعدازظهر در سلول انفرادی بودم که ناصریان، پورمحمدی و عباسی و چند نفر دیگر هم وارد این سالن شدند.

اینها در سلول‌ها را باز می‌کردند و می‌بستند وقتی در سلول مرا باز کردند ناصریان شروع به توهین و فحاشی کرد و خطاب به پورمحمدی گفت این منافق و سر موضع است.

وقتی با هم مشورت می‌کردند مرا تحویل چند پاسدار دادند و این پاسداران مرا در حالی که چشمبند زده بودند می‌زندند و هل می‌دادند.

من را از اینجا بردند و به پاسبخشی فرعی قبلی بردند و اینجا پاسداران مرا شکنجه کردند و بردند فرعی قبلی که بودم یعنی فرعی ۵ بردند بعد از فرعی ۵ به فرعی ۷ بردند که قبلاً بودم.

وقتی به فرعی رفتم به داخل اتاق بزرگ رفتم دیدم که یک سفره کوچکی پهن است ورویش یک بشقاب که داخلش غذای فاسد است. فهمیدم نفر آخری که بردند موقع غذا خوردن بوده او را بیرون کشیده و به بیرون بردند.

داخل راهرو فرعی ساکهایی بود که روی ساک‌ها نوشته بودند بچه‌ها ما رفتیم سلام ما را به سازمان برسانید.

روی ساک‌ها چندتا ساعت و تسبیح بود من این صحنه‌ها را دیدم خیلی متأثر بوم چون تنها بودم اطراف را نگاه کردم دیدم صدای خواهرها از طبقه پایین می‌آید.

شروع کردم ضربه زدن و با مورس تماس گرفتن و می‌خواستم داستان اعدام و قتل‌عام را به آنها بگویم.

در همین حال دیدم ۵ یا ۶پاسدار وارد شدند و مرا داخل حمام انداختند و شکنجه کردند.

من بیهوش شده بودم و در حمام بودم بعد از یکی دو ساعت که به هوش آمدم نمی‌توانستم حرکت کنم.

آنجا به خودم گفتم هرطور که شده بایستی بیرون بیایم. چهاردست‌وپا که بیرون آمدم رفتم از این پنجره به بیرون نگاه کردم دیدم که در این سلول انفرادی چند چراغ روشن است.

این سلول دوم یکی بود داشت قدم می‌زد با دست به او علامت دادم او مرا دید من خودم را به او معرفی کردم او گفت من هادی محمد‌نژاد هستم.

هادی گفت: اصغر، مرا امروز به سالن مرگ برده‌اند و از من همکاری اطلاعاتی خواستند بعد صحنه‌های اعدام آنجا را دیدم قبول نکردم.

هادی از خانواده‌اش ۴نفر اعدام شده بودند که ۳نفر آنها برادر و یک نفر همسر برادرش بود.

در آخرین ملاقاتی که با خانواده‌اش داشت مادرش به او می‌گوید هادی جان، ما ۴شهید دادیم تو کاری بکن که اعدام نشوی هادی به مادر و پدرش می‌گوید من دوست ندارم اعدام شوم و زندگی را دوست دارم و تا جایی که بتوانم اعدام نمی‌شوم اما هر وقت ببینم اصول و آرمانم دارد خدشه‌دار می‌شود دیگر نمی‌توانم بمانم. هادی می‌گوید ما هرکاری می‌کنیم برای آزادی مردم است و من نمی‌خواهم مانند حزب توده مردم ما را لعنت کنند...

-اصغر مهدیزاده: یک مقدار که با هادی صحبت کردم مورس را قطع کردیم و با این‌که خسته بودم رفتم داخل اتاق و خوابم برد.

فردا یعنی سه‌شنبه هیجدهم ۲پاسدار آمدند گفتند آماده شو برویم بیرون. وقتی داشتم با اینها می‌آمدم تنها ذهنم به حرفهای هادی بود و به اعدام فکر می‌کردم.

مرا بردند جلوی سالن مرگ دیدم کلی زندانی با چشم‌بند جلو سالن مرگ ایستاده‌اند. پاسدار گفت اینجا بنشین و مرا با فاصله ۲متر کنار یک زندانی نشاند.

من یواشکی از بغل‌دستی‌ام پرسیدم اینجا چه خبر است؟ او گفت تو اولین بار است اینجا آمدی؟ گفتم آری. او گفت پس تو را می‌برند در سالن مرگ صحنه اعدام را ببینی.

حدود یک ساعت اینجا نشسته بودم. یک پاسدار در حسینیه یا سالن مرگ را باز کرد و با صدای بلند گفت: شیرعسلی‌ها بلند شوند.

۱۲نفر در لحظه بلند شدند و باصدای بلند شعار می‌دادند یا حسین و درود بر مجاهد.

وقتی که این ۱۲نفر بلند شدند ۴ یا ۵نفر هم به‌دنبال آنها بلند شدند که این صحنه را پاسدار دید گفت: شما در اعدام شدن هم از هم سبقت می‌گیرید؟

یکی از بچه‌ها با صدای بلند گفت: می‌خواهی بدانی چرا ما سبقت می‌گیریم چون تو پاسداری و ما مجاهد هستیم.

تا زمانی که در موقعیت ما قرار نگرفتی نمی‌توانی بفهمی. من این صحنه‌ها را که دیدم در دنیای دیگری بودم بعد از صحبت‌هایی که می‌کردند به ایمان من افزوده می‌شد.

من تا آن موقع خیلی از این صحنه‌ها را دیده بودم اما در این روز چیز دیگری دیدم، اعدام برای اینها هیچ بود و همه چیز رژیم را به سخره گرفته بودند و هیچ ترسی از مرگ نداشتند.

این افراد را بردند داخل سالن مرگ من وقتی پاسداران صدایشان می‌کردند سعی می‌کردم صدایشان را بشنوم و از زیر چشم‌بند نگاه کنم.

۳سری را داخل سالن مرگ بردند و گروه‌های بعدی را از این بند و این بند می‌آوردند به اینجا ردیف می‌کردند.

در اینجا بچه‌ها ساعت و عینک‌شان را می‌شکستند تا به دست پاسداران نیفتد و حتی وصیتنامه و پولشان را می‌گرفتند پاره می‌کردند.

من در فکر این بودم اینها را که به سالن مرگ می‌برند چطوری اعدام می‌کنند؟ سری چهارم را که می‌خواستند ببرند پاسدار آمد گفت بلند شو تا برویم من با پاسدار رفتم داخل سالن مرگ. وقتی داخل سالن شدم به یادم آمد که سال ۶۳ فکور همه زندانیان را آورده بود به اینجا. فکور اواخر ۶۳ آمده بود رئیس گوهردشت شده بود.

پاسدار مرا برد داخل و به فاصله ۳۰متری از سن نگهداشت. وقتی یک مقدار ایستادم از زیر چشم‌بند پیکر بچه‌ها را که روی سن روی هم ریخته بودند می‌دیدم.

نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و سرپا بایستم یک لحظه پاسدار آمد چشم‌بند مرا بالا زد وقتی چشم‌بند را برداشت این صحنه را دیدم. دیدم که روی سن ۱۲مجاهد گردنشان طناب دار بسته و پایشان روی صندلی است.

پاسداران هر ۲نفر پیکر هر مجاهد اعدام شده را می‌گرفتند و به سمت در خروجی می‌بردند... و به یکی دیگر نشان می‌داند.

مجاهد خلق اصغر مهدیزاده تنها کسی است که بدون چشم‌بند صحنه حلق‌آویز ۱۲مجاهد سر موضع را در محل اعدام دیده و در همانجا از هوش رفته است. این یک گواهی و شهادت تاریخی است.

دیدم ناصریان، داوود لشکری و حمید عباسی این طرف سن بودند و پاسدارن که حدود ۲۰نفر بودند آن طرف سن بودند.

در این هنگام بچه‌ها شروع کردند شعار دادن و شعار زنده باد آزادی مرگ بر خمینی و درود بر رجوی دادند.

همان‌طور که شعار می‌دادند ناصریان و همراهانش مات و مبهوت شدند و یکباره ناصریان خطاب به داوود لشکری، عباسی و پاسداران گفت اینها منافق هستند چرا ایستاده‌اید بروید زیرپایشان را خالی کنید.

وقتی ناصریان رفت زیر پای بچه‌ها را خالی کرد داوود لشکری و عباسی هم این کار را کردند.

از نفر چهارم به بعد دیگر بچه‌ها خودشان زیر پایشان را خالی کردند. وقتی این صحنه‌ها را می‌دیدم برای من تکان‌دهنده بود و از طرفی احساس غرور و سربلندی می‌کردند.

پاسدارانی که بودند به پیکر آویزان شده بچه‌ها مشت می‌زدند و شعار مرگ بر منافق می‌داند.

این صحنه ها را که دیدم بر خود کنترل نداشتم و تعادلم به‌هم خورد بعد از یک مدتی دیدم روی صورتم آب می‌ریزند.

رئیس دادگاه در اینجا ۱۰دقیقه آنتراکت داد.

ادامه صحبت‌های مجاهد خلق اصغر مهدیزاده بعد از آنتراکت

-دادستان: برگردیم به ۱۸مرداد شما گفتید سه‌شنبه بود موقع نهار ۲تا پاسدار آمدند و شما را بردند. آیا اینها پاسدارانی بودند که شما از قبل می‌شناختید؟

-اصغر مهدیزاده: اینها پاسدار بند فرعی بودند.

-دادستان: پس شما از قبل با آنها تماس داشتید؟

-اصغر مهدیزاده: پاسدار قبلی ما بودند.

-دادستان: یعنی می‌شناختید. گفتید شما را بردند به سالن مرگ و شما تعداد زیادی زندانیان را دیدید.

-اصغر مهدیزاده: در سالن مرگ بردند. من ۱۲زندانی دیدم که روی صندلی گردنشان طناب دار بود.

-دادستان: قبل از این‌که آنجا می‌رفتید بیرون حسینیه آیا شما را بردند؟

-اصغر مهدیزاده: مرا بردند نزدیک حسینیه و آنجا ایستادم. آنجا ایستادم تعداد زندانیانی که چشم‌بند زده بودند زیاد بودند.

-دادستان: وقتی شما در آن محل بودید هنوز شما را نبرده بودند به حسینیه؟

-اصغر مهدیزاده: بله درست است.

-دادستان: آیا شما می‌توانید داخل حسینیه را ببینید یا این‌که مسیر دیدت محدود است؟

-اصغر مهدیزاده: ما آنجا نشسته بودیم. درب حسینیه بسته بود. موقعی که باز می‌کردند یک پاسدار می‌آمد و صدا می‌کرد.

-دادستان: آیا شما آنجایی که بودید درب را می‌توانستید ببینید؟

-اصغر مهدیزاده: بله درب را می‌دیدم ولی هر بار که می‌خواستند ببرند درب را باز می‌کردند.

-دادستان: من آنجا فهمیدم شما در آن محل که بودید چشم‌بند داشتید آیا با این وجود امکان دیدن چیزی را داشتید؟ چطوری بود؟

-اصغر مهدیزاده: گروه اول را که آوردند بچه‌ها شعار می‌دادند. پیش من کسی نبود. من سرم را بلند می‌کردم و می‌دیدم.

-دادستان: آیا آنجایی که شما بودید نشسته بودید یا ایستاده بودید؟

-اصغر مهدیزاده: وقتی که من را بردند من نشسته بودم ولی وقتی آنها را صدا کردند من یک لحظه بلند شدم و یک مقدار این طرف و آن طرف را از زیر چشم‌بند نگاه می‌کردم تا زمانی که ساعت‌شان را می‌شکستند. عینک‌شان را می‌شکستند. یک بخشی را از زیر چشم‌بند می‌دیدم.

-دادستان: شما گفتید در محل یک تعدادی انبوه از زندانیان را دیدید آنطور که ترجمه شد. می‌توانید بگویید که چند تا زندانی بود که به‌طور مشخص بگویید؟

-اصغر مهدیزاده: وقتی آنجا که رفتم تعدادی نزدیک ۱۰۰نفر بودند ولی بعد از این سالن هم می‌آوردند که به‌اصطلاح می‌گفتند اینجا سالن‌هایی هستند که زندانیان را آنجا نگه می‌داشتند.

-دادستان: هر دو را گفتند سالن منظورتان سلول است؟

اصغر مهدیزاده: منظورم بند است هر کدام از اینها را سالن یا بند می‌گفتیم.

-دادستان: آن موقعی که شما خارج از حسینیه بودید آیا فقط زندانیان را می‌دیدید یا این‌که نفرات زندان می‌دیدید؟

-اصغر مهدیزاده: آنجا که من بودم بعضاً پاسداران را می‌دیدم. حمید عباسی که تردد می‌کرد بین آنجا و سالن مرگ او را می‌دیدم.

-دادستان: آیا منظورتان این است که حمید عباسی رفت به سالن مرگ(حسینیه)؟ آیا شما می‌توانید که می‌دیدید و احساس می‌کردید که چکار می‌کند؟

-اصغر مهدیزاده: در حرکت می‌دیدم وقتی می‌آمد یکسری زندانیان که ردیف کرده بود با یک پاسدار دیگر می‌آمدند.

-دادستان: آیا اینجا من این‌طور بفهمم که وقتی زندانیان را جمع می‌کرد دور هم؟

-اصغر مهدیزاده: چون تعداد که سالن مرگ بودند وقتی نفرات را می‌بردند به‌جایش جایگزین می‌شدند.

-دادستان: حمید عباسی چکار می‌کرد می‌آورد؟

-اصغر مهدیزاده: حمید عباسی وقتی می‌آمد خودش تنهایی می‌آمد می‌رفت سالن مرگ. به‌دنبالش یک پاسداری که زندانیان را آورده بود جلوی سالن مرگ می‌نشستند.

-دادستان: آن گروه زندانیان از کجا می‌آمدند؟

-اصغر مهدیزاده: تا آنجایی که می‌دیدم از این بند و بعضاً هم از اینجا می‌آمدند.

-دادستان: شما از کجا می‌دانید که حمید عباسی بود که زندانیان را می‌آورد و اسکورتشان می‌کرد؟

-اصغر مهدیزاده: از زیر چشم‌بند آنها را می‌دیدم قبلاً هم در راهروی مرگ بودم هم او را دیده بودم.

-دادستان: شما می‌گویید از زیر چشم‌بند می‌دیدید. بیشتر توضیح بدهید چطوری می‌دیدید؟

-اصغر مهدیزاده: رو به دیوار ایستاده بودم اینطوری سرم را بلند می‌کردم از دور که می‌آمد مشخص بود حمید عباسی است. وقتی نزدیک می‌شد سرم را پایین می‌گرفتم. البته وقتی نزدیک می‌شد من چشم‌بند خودم را ۲تا از نخ‌هایش را بیرون کشیده بودم از فاصله نزدیک هم می‌توانستم ببینم...

-دادستان: شما گفتید زندانیان با هم صحبت می‌کردند شعار می‌دادند آیا چیزی از صحبت آنها شنیدید؟

-اصغر مهدیزاده: وقتی من در سالن مرگ بودم شعار بچه‌ها را که زنده باد آزادی مرگ بر خمینی درود بر رجوی می‌گفتند می‌شنیدم.

بعد اینها همین‌طور شعار می‌دادند وقتی که ۴تا از اینها زیر پایشان را خالی می‌کردند اینها شعار می‌دادند یا حسین الله اکبر بعد خودشان صندلی را از پایشان می‌زدند کنار.

-دادستان: من هنوز به آنجا نرسیدم الآن موضوع بیرون حسینیه است. سؤالم این است که آنجا شما هیچ‌کدام از این کارکنان و پاسداران را شنیدید که چیزی به هم بگویند. بیرون حسینیه منظورم است.

-اصغر مهدیزاده: نه بیرون حسینیه چیزی نمی‌گفتند.

-دادستان: آن موقع چی می‌دیدید؟

-اصغر مهدیزاده: پاسدارانی که دم درب حسینیه بودند خود حمید عباسی می‌آمد من می‌دیدم.

-دادستان: حالا اگر برویم داخل حسینیه یعنی سالن مرگ. بعد شما بار قبل که آنجا بودید تا آنجا که فهمیدم آیا درست شنیدم شما ۲بار در این محل اعدام بودید؟

-اصغر مهدیزاده: بله

-دادستان: بعد شما توضیح می‌دهید که چیزی را متوجه می‌شدید که چشم‌بند را پاسداری برمی‌دارد.

-اصغر مهدیزاده: وقتی پاسدار چشم‌بندم را برمی‌داشت حالت تمسخرآمیز داشت. من چشمم به تاریکی می‌رفت. همان چند لحظه می‌دیدم چند تا پاسدار پای اعدام‌شدگان را می‌گرفتند و می‌کشیدند و می‌بردند به درب خروجی. اگر دستشان ساعتی می‌دیدند یا چیز دیگر آنها را به هم می‌گفتند.

دادستان: شما گفتید بدن‌هایی را دیدید که روی همدیگر قرار داده شده بود. آیا این قبل از این‌که چشم‌بند شما را بالا زده بودند؟

-اصغر مهدیزاده: بله من از زیر چشم‌بند می‌دیدم آنهایی که اعدام شده بودند روی هم افتاده بودند که تعدادشان ۳۰نفر می‌شد.

-دادستان: بعد شما گفتید که ناصریان و داوود لشگری و حمید عباسی را دیدید که با هم یک‌طرف سن ایستاده بودند.

-اصغر مهدیزاده: بله یک‌طرف سن ایستاده بودند.

-دادستان: شما می‌توانید بگویید با آنها چقدر فاصله داشتید؟

-اصغر مهدیزاده: فاصله‌ام حدود ۳۰متر بود.

-دادستان: آیا محل روشن بود تاریک بود آیا می‌توانید شرایط آنجا را توضیح بدهید؟

-اصغر مهدیزاده: حسینیه حدود ۳۰متر در ۶۰متر بود و حسینیه روشن بود.

دادستان: گفتید که زندانیان طناب دور گردن‌شان است و روی صندلی ایستاده‌اند. و تو گفتی که ناصریان و لشگریان و حمید عباسی رفتند و صندلی زیر پای بچه‌ها را خالی کردند یعنی درست متوجه می‌شوم آیا حمید عباسی هم رفته بود روی سن؟

-اصغر مهدیزاده: بله اینها رفتند و لگد به صندلی می‌زدند چهارمی را که زدند بعد از آن بچه‌ها خودشان صندلی را از زیر پایشان خالی می‌کردند.

-دادستان: این صحنه‌ای که آنجا می‌دیدید هر ۳تا می‌روند سراغ یک نفر صندلی را خالی می‌کنند یا هر کدام یک نفر را خالی می‌کنند؟

-اصغر مهدیزاده: نه هر کدام سراغ یک نفر می‌روند و صندلی را می‌زنند.

-دادستان: در آن صحنه که می‌بینی آنجا تشخیص دادی فقط مرد هستند یا زنان هم بودند؟

-اصغر مهدیزاده: آنجا همه مرد بودند.

-دادستان: این پیکر‌هایی که می‌بینی آیا توانستی تشخیص بدهی همه مرد بودند یا زنان هم بودند؟

-اصغر مهدیزاده: تا آنجا که من می‌دیدم فقط مردان بودند ولی وقتی من با هادی مورس می‌زدم و صحنه‌ای که به او نشان دادند هم خواهران بودند هم برادران. هادی می‌گفت وقتی که زیر پایشان را خالی می‌کردند به‌خصوص خواهران را با کابل می‌زدند. ولی دست نمی‌زدند. خیلی سخت بود...

-دادستان: خوب می‌دانم که خیلی اتفاقات ناگوار برایت اتفاق افتاد.

-اصغر مهدیزاده: فقط سخت این بود که اینها وقتی شعار مرگ بر منافق می‌دادند به بچه‌های به‌دار کشیده شده آویزان می‌شدند که سریع‌تر تمام شود.

من وقتی آن صحنه‌ها را دیدم با خودم عهد کردم که راه و آرمانشان را با پیوستن به سازمان ادامه بدهم.

-دادستان: خوب این‌که گفتی آویزان می‌شدند به بدن این بچه‌ها دیدی که چه کسانی این کار را کردند؟

-اصغر مهدیزاده: خود ناصریان هم این کار را می‌کرد. پاسداران هم شعار می‌دادند و آویزان می‌شدند.

-دادستان: سؤال من این است که آن دفعاتی که در راهروی مرگ بودی آیا حمید عباسی را دیدی؟

-اصغر مهدیزاده: حمید عباسی را خیلی زیاد دیدم.

-دادستان: منظورم در راهروی مرگ است آیا در راهروی مرگ دیدیش؟

-اصغر مهدیزاده: روز هیجدهم.

-دادستان: وکیل تو گفت تو را بردند به راهروی مرگ حالا روزش نهم یا دهم یا دوازدهم یعنی ۳بار بردند.

-اصغر مهدیزاده: روز شنبه که بچه‌ها را بردند حمید عباسی را دیدم. روز یکشنبه که ما را می‌برند به فرعی ۷ بعدش خود عباسی ما را می‌برد به راهروی مرگ. شب ساعت ۷ ما را از سلول انفرادی می‌برد به اینجا من اینجا حرف‌های زیادی دارم به‌طور خلاصه می‌گویم ولی اگر فرصت شد بیشتر خواهم گفت صبح روز دهم.

-دادستان: یکبار دیگر نشان بدهید سلولهای انفرادی کجا بودند؟

-اصغر مهدیزاده: در طبقه دوم سلولها بود. صبح دوشنبه دهم وقتی ما را می‌آورند سمت راستم دکتر فرزین نصرتی بود سمت چپ سلول من محمدرضا جنت رستمی. من با اینها شروع کردم با مورس تماس گرفتن. محمدرضا گفت در فرعی ما روز شنبه ۱۰نفر را بیرون کشیدند. از جمله جعفر خسروی و مصطفی بابایی و مجید معروف خانی و یک سری از بچه‌های کرج که محمدرضا گفت که مسئول ما که جعفر خسروی بوده به ما گفته الآن زمان اعدام هست و همه‌مان بایستی به عهد خودمان وفا کنیم. جعفر خسروی جزء افرادی بود که از رشت تبعید شده بودند به گوهردشت.

-دادستان: باز هم مجبورم حرفت را قطع کنم ببخشید. ما فقط داریم راجع به حمید عباسی صحبت می‌کنیم. اصغر سؤال این است که ۱۰مرداد آیا حمید عباسی را دیدی؟

-اصغر مهدیزاده: ۱۰مرداد من داشتم با دکتر فرزین مورس می‌زدم دکتر فرزین گفت اصغر من دارم می‌روم نزد موسی و اشرف در همین لحظه بود که دریچه سلول من باز شد دیدم حمید عباسی است. درب را باز کرد به من توهین کرد مرا از این طرف برد آن طرف سالن. در اینجا مسعود خستو بود سمت چپ من اردشیر کلانتری با اینها هم با مورس صحبت کردم اگر فرصت شد بعد در این باره صحبت می‌کنم.

-دادستان: خوب دیگر آیا تماس دیگری با حمید عباسی غیر از این‌که تو را از این سلول برد به سلول دیگر داشتی؟

-اصغر مهدیزاده: آن شب دیگر تماسی نداشتم ولی بچه‌های دیگر که از زیر درب صحبت می‌کردند و سرود می خواندند می‌آمد و تهدید می‌کرد.

-دادستان: وقتی درب را باز می‌کند چشم‌بند داشتی؟

-اصغر مهدیزاده: در لحظه اول که در سلول‌ام چشم‌بند نداشتم ولی گفت چشم‌بند بزن و بیرون بیا.

-دادستان: خوب بعد روزهای دیگر ۱۲ و ۱۵ آیا حمید عباسی را دیدی یا نه؟

-اصغر مهدیزاده: روز دهم می‌گوید همه چشم‌بند بزنید و به صف بشوید وقتی به صف می‌شویم دکتر فرزین اول بود بعد از او مسعود خستو و اردشیر کلانتری و بعدش یک صف طولانی بود.

حمید عباسی می‌آید می‌گوید حرکت کنیم، وقتی حرکت می‌کنیم محمدرضا که روی دوش من دستش بود مورس می‌زند که برای روشن بودن مشعل آزادی باید خون داد. ما را می‌آورد اینجا در ابتدای راهروی اصلی در آن قسمت داوود لشگری در ابتدای راهروی اصلی طبقه پایین نشسته بود، نفر به نفر می‌رفتند نزد او و او یکسری سؤال می‌کرد اصلی‌ترین سؤال؛ اتهام بود هر کس می‌گفت هوادار یا هوادار سازمان آنها را به حمید عباسی می‌داد وقتی ۷تا یا ۸تا می‌شدیم می‌برد سمت راهروی مرگ نزدیک هیأت مرگ.

-قاضی: می‌توانی نشان بدهی راهروی اصلی بود یا آنجایی که هیأت مرگ بود؟ از بالا نشان بدهید از سقف ما می‌دانیم طبقه اول است ولی نشان بدهید کدام ساختمان است؟

-اصغر مهدیزاده: از اینجا که داوود لشگری سؤال و جواب می‌کرد می‌داد به حمید عباسی می‌آورد بعد روز دهم زندانیان خیلی زیاد بودند در راهروی هیأت مرگ جا نمی‌شدند آنها را در این قسمت راهرو می‌نشاندند. وقتی اینجا می‌آمدند ناصریان سؤال می‌کرد هر کس می‌گفت هوادار یا هوادار سازمان سریع می‌برد به هیأت مرگ. زمانی که می‌بردند هیأت مرگ بیشتر از یک یا ۲دقیقه طول نمی‌کشید آنها را می‌آوردند سمت چپ هیأت مرگ که می‌گویند راهروی مرگ، تحویل حمید عباسی می‌دادند. اینجا دیگر صف‌های ۱۰ تا ۱۲تایی حمید عباسی آنها را می‌برد به سالن مرگ...

-دادستان: حمید عباسی می‌آید داخل و به شما می‌گوید به صف شوید و شما چشم‌بند دارید. شما کی چشم‌بند می‌زنید؟

-اصغر مهدیزاده: وقتی که از سلول خارج می‌شوم.

-دادستان: آیا قبلش حمید عباسی را دیده بودی؟

-اصغر مهدیزاده: قبل از اعدام خیلی دیده بودم.

-دادستان: ۱۰مرداد شما می‌دیدید که شما را حمید عباسی به صف می‌کند.

-اصغر مهدیزاده: وقتی داوود لشگری سؤال جواب می‌کند، دیگر حمید عباسی است که به صف می‌کند و به سمت هیأت مرگ می‌برد.

-دادستان: آیا داوود لشگری از شما سؤال می‌کند؟

-اصغر مهدیزاده: اسم و نام خانوادگی و سؤال اصلی‌اش این بود که اتهام و وقتی می‌دید که می‌گویم هوادار سازمان من را تحویل حمید عباسی می‌دهد.

-دادستان: بعد از این‌که شما را تحویل حمید عباسی داد برای شما شخصاً چه اتفاقی می‌افتد؟

-اصغر مهدیزاده: در راهروی مرگ جا نبود در کنار راهرو وقتی اینجا نشسته بودم می‌دیدم از هر طرف زندانیان را می‌آوردند. یک نفر را آورد ۲متری من نشاند. من از آن زندانی سؤال کردم که شما داستان اعدام را شنیدید؟ گفت نه. من موضوع اعدام شنبه را به او گفتم. او یک لحظه پشت‌اش را نگاه کرد دید نیری دارد به توالت می‌رود گفت من می‌روم با او کار دارم. من نیری را هم دیدم چون نیری سال ۶۲ مرا محاکمه کرده بود. من آنجا نشستم. یکساعت طول کشید. زمانی که نشسته بودم شاهد رفتن بچه‌ها به سالن مرگ بودم از دکتر فرزین تا مسعود خستو، حمید تحصیلی، امیرحسین کریمی، فرشید انتصاری، حسن سلیمانی، غلامرضا حسن‌پور، مرتضی تاجیک... مرتضی تاجیک اسم مستعار داشت اسم مستعارش مجتبی هاشمخوانی این حول حوش ۳۰خرداد که دستگیر شده بود به‌خاطر این‌که دوستانش دستگیر نشوند اسم واقعی‌اش را نگفته بود. این تا آن روز ملاقات نداشت هر بار ما می‌رفتیم ملاقات می‌دیدیم که او ملاقات ندارد و وقتی که او اعدام شد با همان نام اعدام شد.

من بعد از آزادی نزد مادرش رفتم که اگر فرصت دادید برایتان تعریف می‌کنم. من زمانی که آنجا نشسته بودم ناصریان آمد از من سؤال کرد به گوشم آهسته گفت اتهام؟ (اصغر متآثر شد) در آن لحظه جرأت شهادت را نداشتم که بگویم مجاهد یا هوادار مجاهدین هیچوقت به آرمانم پشت نکرده بودم هیچوقت به آرمانم شک و تردید نداشتم. ناصریان زد توی سرم گفت منافق خبیث تا دیروز می‌گفتی هوادار مجاهد. چند لحظه حمید عباسی مرا آورد گفت بیا این طرف بنشین. من رفتم به سمت دیگر. در همین حین بود که کاظم صنعت فرد به من گفت که اصغر بچه‌ها کجا هستند؟ دنبال دکتر فرزین بود. کاظم و ۴نفر را برده بودن برای آزادی به اوین. کاظم گفت پنجم مرداد اینها در اوین اعدام را شروع کرده‌اند ۲۰۰ یا ۴۰۰نفر را اعدام کردند به ما گفتند فعلاً آزادی‌تان منتفی است برگردید به گوهردشت وقتی کاظم داشت می‌رفت به سمت هیأت مرگ وسط راه ناصریان مثل جغد که جوجه‌ای را بگیرد پرسید اتهامت چی است؟ او را برد به هیأت مرگ. کاظم خیلی شجاع و نترس بود ۳۰ثانیه طول نکشید دیدم کاظم را حمید عباسی سمت چپ سمت راهروی مرگ برد بعد از کاظم بچه‌ها سریع سریع سمت راهروی مرگ می‌رفتند در آنجا به صف می‌شدند و حمید عباسی ردیف می‌کرد اینها را می‌برد. من در این نقطه نشسته بودم اینها را می‌دیدم. کنارم یک سمت محمدرضا جنت رستمی نشسته بود گفت بچه‌های ما را به اضافه کرجی‌ها را روز قبل اعدام کردند از جمله اسم علی حاجی را هم برد چون من با علی حاجی چند سالی با بچه‌های کرج زندان بودم از جمله صالح شیخیان، عبدالناصر امجدی، پرویز خلیلی و چند نفر دیگر که اسمشان را یادم نمی‌آید.

-دادستان: خوب آنطور که من متوجه شدم همه چیز را اصغر شما در مورد ۱۰مرداد تعریف کردی و از جمله این‌که در صحنه‌های مختلف حمید عباسی را می‌دیدید از جمله این‌که تو را برد چون راهروی هیأت مرگ پر بود نزدیک آنجا نشاند و تو چشم‌بند داشتی آیا می‌توانی بگویی چند ساعت آنجا بودی؟

-اصغر مهدیزاده: آن روز من بعد از صبحانه تا ۸.۵ شب آنجا بودم.

-دادستان: می‌دیدی که حمید عباسی یک کارهایی می‌کند تو از کجا می‌دانی این حمید عباسی است با توجه به این‌که چشم‌بند داشتی؟

-اصغر مهدیزاده: اول این‌که از قبل او را می‌شناختم و زمانی که مرا پیش داوود لشگری آورد می‌دانستم حمید عباسی است، مرا از پیش داوود لشگری برد. پاسداران دیگر کم بودند بیشترین کاری که می‌کردند ناصریان بود. بعد لشگری و حمید عباسی بعد هم من بودم که در فاصله کم می‌توانستم بچه‌ها را ببینم. من چون اینجا ایستاده بودم هم می‌نشستم هم می‌ایستادم. اینها توجه‌شان به من نبود و هرازگاهی از زیر چشم‌بند می‌توانستم بچه‌ها را ببینم یا بچه‌ها که علامت می‌دادند می‌توانستم آنها را ببینم بعد هم با ناصریان صحبت می‌کرد صدایش را می‌شنیدم...

در اینجا دادگاه برای آنتراکت به مدت یکساعت تعطیل شد.

توضیح اینکه این متن پس از پیاده کردن کلیپ صوتی دادگاه مدام به‌روز می‌شود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر