ایران: گزارشی از یک زن کارگر در شهر البرز
به نقل از خبرگزاری حکومتی ایلنا - 7 اردیبهشت 1395
۴۸ سال سن دارد متاهل است و دو فرزند ۲۱ و ۱۵ ساله دارد. همسرش معتاد است و تمام وقت در خانه می باشد. این زن مظلوم میگوید:
مدتی پس از اعتیاد شوهرم، ناچار شدم در آسایشگاه سالمندانی واقع در
شهریار کار کنم. آنجا کار نظافت و مراقبت از سالمندان را انجام میدادم؛
ماهی ۳۰۰ هزار تومان حقوق داشتم، اما راه دور بود و از طرف دیگر جا به جا
کردن سالمندان و مراقبت از آنان باعث شد؛ دچار آرتروز گردن شدم به نحوی که
گردن و دست راستم دچار مشکل شد و ناچار شدم از آنجا بیرون بیایم.
زن با لحنی تلخ ادامه میدهد: برای نظافت ساختمانها معرفی شدم؛ راهروها
و راهپلهها را تمیز میکردم؛ مثلا یکی از ساختمانها ۱۲ طبقه بود و من
کل ساختمان را نظافت میکردم، روزهای سرد که شلنگ آب یخ میزد ناچار میشدم
در آن شرایط هوایی در حیاط بایستم و سعی کنم شیر آب رو باز و حیاط و راه
پلههارو تمیز کنم و… این موضوع باعث شد مشکلات دست و گردنم بیشتر شود. در
این مدت هم از هر واحد هزار تومان به من میدادند، یعنی سرجمع ۱۲ هزار
تومان برای ۳ ساعت کار و بیمه هم نداشتم نه خودم و نه فرزندانم. گاهی هم در
منازل کار میکردم و کلاً در ماه کمتر از ۱۵۰ هزار تومان درآمد داشتم که
این برای ۴ سال پیش بود.
این بانوی کارگر درباره شرایط شغلی جدیدش میگوید: در حال حاضر هم در یک
آسایشگاه سالمندان به صورت ۱۵ روز کار ۲۴ ساعته مشغول به کارم، در این
آسایشگاه هم کار نظافت و هم مراقبت سالمندان را انجام میدهم. غذایشان را
میدهیم، حمامشان میکنیم…. ۷۵۰ هزار تومان هم حقوق میگیرم . ۱۰۰ هزار
تومان هم پول آب و برق و گاز است. تنها ۲۵۰ هزار تومان میماند برای مخارج
ماهانه. با این مبلغ حقوق، زندگیام نمی گذرد، همیشه کم میآورم و شرمنده
بچههایم میشوم به خصوص فرزند کوچکترم که نوجوان است و محصل. متاسفانه
خورد و خوراک آنطور که باید نیست و اگر نیاز به درمان داشته باشیم با قرض و
قوله تامین میکنیم. در طول ماه شاید تنها یک بار بتوانم گوشت به بچهها
بدهم. اوضاع خورد و خوراک آنقدر بد است که مسئول بهداشت مدرسه پس از معاینه
فرزند کوچکم به او گفته دچار کمخونی و ضعف بینایی است که دلیل آن هم
کمبود ویتامین مورد نیاز او در سنین رشد است.
درباره علت بیمه نبودن فرزندانش که میپرسم، راهنما میگوید: فردی که
شوهر دارد -حالا هر شرایطی هم مرد داشته باشد- میگویند، شوهرداری و
بیسرپرست نیستی و این مشکل عمده بیشتر زنانی است که از شوهران بیمار،
معتاد یا از کارافتادهشان نگهداری میکنند و جور آنها را میکشند به همین
علت هم فرزندان این خانم تحت پوشش بیمه وی قرار نگرفتهاند، زیرا تحت تکفل
پدرشان محسوب میشوند.
بچهها از اوضاع زندگی آشفتهاند؛ خصوصا فرزند کوچکم که نوجوان است
ناخودآگاه خود را با دوستانش مقایسه میکند و از کمبودهایش رنج میکشد و
خجالتزده است. فرزند بزرگم غمهایش را نمیگوید؛ فقط به دنبال کاراست اما
او را درک میکنم چون با ظاهری مناسب در دانشگاه ظاهر نمیشود در حالی که
او جوان است و دلش میخواهد درجامعه خوب ظاهر شود.
برای کمک به کمیته امداد و بهزیستی مراجعه نکرده است، زیرا امیدی به کمک
ندارد به علاوه مبالغ کمکها بسیار ناچیز است. کارکردن با بیماری که دارد
بسیار سخت است، پولی هم برای درمان ندارد و هر روز شرایطش بدتر میشود. از
همسرداری هم تنها دعوا و کتک نصیبش میشود و دیگر هیچ.
وی میگوید: تنها دفعهای که به پزشک مراجعه کردم؛ گفت «نباید حتی بار
یک کیلویی بلند کنی» اما من ناچارم سالمندان را که عموما وزنهای زیادی
دارند جا به جا کنم، استحمام کنم و… که این موضوع بیماریم را تشدید میکند
از روزی میترسم که دیگر توانایی کار کردن نداشته باشم؛ آن روز چه باید
بکنم؟ و بیاختیار آهی بلند میکشد و برای لحظاتی به دیوار مقابل خیره
میشود.
از شبهای عید که میپرسم لبخندی تلخ به تمسخر میزند و میگوید: به
خاطر اینکه تازه مشغول به کار شده بودم پاداشی به من ندادند و تنها درآمدم
همان ۷۵۰ هزار تومان بود. روزهای عید هم تعطیلی نداشتم، همان روال روزهای
دیگر ۲۴ ساعت کار ، ۲۴ ساعت تعطیلی، هیچ خریدی در این شبها نداشتیم نه از
نظر پوشاک نه از نظر خوراک. پسر کوچکم در سن رشد است، اما پسرم از کودکی
زمین خورده و به همین دلیل زانودرد شدید دارد، اما نتوانستیم.
گریه میکنم که این چطور زندگی است که باید داشته باشم وقتی میبینم
فرزندم پا درد شدید دارد و نمیتوانم کاری کنم دلم میشکند، حالم بد
میشود، وقتی نمیتوانم؛ پول مورد نیازشان را برای رفتن به مدرسه یا
دانشگاه بدهم، وقتی فرزندم را گرسنه به مدرسه میفرستم، شرمنده میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر