۱۳۹۹ تیر ۱۲, پنجشنبه

سرنوشت یک‌زاغ، بینه شکست یک‌خط، از: ب. فراهانی زاغي كه روزي اصرار داشت كه بلبل است، آخر سر لاشخور از آب درآمد و كاسه‌ليس مردارهاي حسرت بدل تخت و تاج شد. و حالا در سايت زردابش مي‌گويد: من آنم كه روزي گفتم كه من بلبلم! به عبارت ساده‌تر، و با زبان معكوس ظالمان در دنياي وارونه دروغ و بهتان، درواقع می‌گوید: دروغ مي‌گفتم، مي‌خواستم خودم را منتقد جا بزنم و هرچه مي‌توانم بار مجاهدين كنم، تا خط گشتاپوي فاشيسم ديني را، كه اپوزيسيون تراشي براي علم كردن در برابر مجاهدين بود پيش ببرم، و طناب حقوق بشر را از گردن ولی‌فقیه بازكنم....

سرنوشت يك‌زاغ، بينه شكست يك‌خط، از: ب. فراهانی
رژیم مفلوک و مستأصل ولایت‌فقیه، در سراشیب سرنگونی و درحالی‌که در باتلاق بحران‌ها فرورفته است و شمشیر آخته قیام بعدی بر بالای سرش می‌چرخد، چاره‌ای جز‌ رنگ کردن چند‌باره و بازمصرف مزدوران سوخته ندارد. ازاین‌روست که وقتی به سرنوشت هریک از بریده مزدوران و خائنین می‌نگریم، شکست خط ولی‌فقیه برای برگرداندن برگ حقوق بشر علیه مقاومت و معرفی مجاهدین به‌عنوان نیرویی بدتر از رژیم آخوندی را می‌بینیم.
یکی از گویاترین نمونه‌ها، عاقبت سفله شاعری است به نام اسماعیل یغمایی. او اخیراً مقاله‌ای در سایت زردابش منتشر کرده که متعلق به سال ۲۰۱۳ است (۱)، و بااینکه آن موقع لجن‌نامه‌ای با انبوهی یاوه‌سرایی علیه مجاهدین و هوادارانشان بیش نبود، اکنون بعد از ۷ سال خیس خوردن به یک سند شکست توطئه رژیم تبدیل‌شده است.
در آن مقاله، شاعر هرزه‌سرا، به سبک داستان‌های «هری پاتر»، تشکیلات مجاهدین و اشرف سرفراز را به قلعه‌ای مخوف با ساکنان خبیث تشبیه کرده و به نحو مسخره‌ای هر فرد و گروه و مکانی در اطراف قلعه را به دسته‌ای از افراد خارج از تشکیلات، از نزدیک تا دور نسبت داده است (البته به‌عمد فراموش کرده که از مقلاب نزدیک قلعه که «ساکنان حصار» فاضلاب، خار و خَماش، و داس و دلوس (۲) خود را در آن می‌ریختند چیزی بگوید، تا مبادا منشاء بوی تعفنی که از نوشته‌های چرکینش بلند می‌شود لو برود). بعد از یاوه‌گویی‌های آخوندنشان و مهوع برای سربازان گمنام، با چاشنی انواع فحاشی به هواداران و حامیان مجاهدان، اصرار می‌کند که «ما دشمن شما نیستیم»، بعد از خودش قهرمان انتقاد می‌سازد، و در پایان برای خودش شیپورها را به صدا درمی‌آورد (و همزمان پرده سن به‌آرامی پایین می‌آید!)
هرزه‌سرایی که روزی از جنگ رمید، و بعد از پشت کردن به نبرد مانند بقیه قوم خائنین رذیل، چون بوزینه‌ای ذلیل به زیر قبای آخوند خزید، ….
پس خدا آن قوم را بوزینه کرد                  چونک عهد حق شکستند از نبرد
و تازه یادش افتاد که مبارز و منتقد است! یک بید لرزان و سربار مجاهدان برای سالیان، بعد از جهیدن به «مأوای امن» در آغوش وزارت بدنام در میان گله مزدوران، همچون شریران و دگر بوزینگان مسخ شد، اما
اندرین امت نبد مسخ بدن                                 لیک مسخ دل بود ای ذوالفطن
و البته به‌صورت قانونمند، رفتار و نمودش هم چون دل و ماهیتش خوار و بوزینه‌وار شد
چون دل بوزینه گردد آن دلش                  از دل بوزینه شد خوار آن گلش
گر هنر بودی دلش را ز اختبار            خوار کی بودی ز صورت آن حمار (۳)
و بعد از چرخش ماهیت، در مواجهه با واقعیت، نمودش هم دگردیس شد: ابتدا خود را به کوچه علی چپ زدن و منتقد جلوه دادن، و بعددشمنی کینه‌توزانه با هرکس و هر چیزی که نقشی و رنگی از مقاومت و مجاهدین دارد، همراه با رکیک‌ترین فحاشی‌ها و یاوه‌سرایی‌ها، و بعدخود را به فنر دررفتگی و دهن‌لقی زدن، و بعدتوبه و طلب عفو از درگاه نسیه نیمچه شاهی که در جوال سربازان گمنام ولایت با یک چشمک و چراغ پاسداران جهل و جنایت دلش غش رفته است، و بعد
روزگار را بنگرید! زاغی که روزی اصرار داشت که بلبل است، آخر سر لاشخور از آب درآمد و کاسه‌لیس مردارهای حسرت بدل تخت و تاج شد. و حالا در سایت زردابش می‌گوید: من آنم که روزی گفتم که من بلبلم! به عبارت ساده‌تر، و با زبان معکوس ظالمان در دنیای وارونه دروغ و بهتان (۴)، درواقع می‌گوید: دروغ میگفتم، می‌خواستم خودم را منتقد جا بزنم و هرچه می‌توانم بار مجاهدین کنم، تا خط گشتاپوی فاشیسم دینی را، که اپوزیسیون تراشی برای علم کردن در برابر مجاهدین بود پیش ببرم، و طناب حقوق بشر را از گردن ولی‌فقیه بازکنم….
بریدن و از جنگ رمیدن و جفت‌پا به دنیای واژگون اشقیاء پریدن، عاقبتش چیزی نیست جز کف بر دهان آوردن و هرچه مؤمن و صدیق را که در اینجاست، کافر و کذاب خواندن، و به‌جایش هرچه زاغ و لعین را که در آنجاست، بلبل و یاسمین نامیدن، ….
اندر این آخرجهان ز گزاف                                  بس چمن نام هر چمین گفتم
حلیه آدم و خلیفه حق                                         بهر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم                               خار را سرو و یاسمین گفتم
و پرواضح است که
از خری بود آن نبد ز خرد                              که خر ماده را تکین گفتم (۵)
شاعر سفله، گمان کرده که چندی که در فرنگ می‌چرد و به هرچه می‌خواهد جفتک می‌اندازد و فحاشی می‌کند و به کسی هم حساب پس نمی‌دهد، از بی‌حساب‌وکتابی روزگار است. اما نفهمیده و نخواهد فهمید که از روزگار باستان شعرا و ادیبانی بوده‌اند که دست جانورانی چون او را، که پشت یک عنوان پنهان‌شده و هر خیانتی را که به حرمت کلمات می‌کنند به‌حساب شعر و ادبیات می‌گذارند، رو کرده‌اند، و همواره از خدا خواسته‌اند که هرگز گردی از نحوست آن‌ها را بر دامنشان ننشاند:
ای خداوند به کار من از این به بنگر    مرمرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس (۶)
عاقبت این زاغ هرزه‌سرا، فراتر از آن‌که سرنوشت عبرت‌آمیز یک بریده مزدور خائن باشد، بینه‌ای است از شکست خفت‌آمیز اصلی‌ترین خط جنگ سیاسی دشمن خلق و مقاومت ایران، و یک‌بار دیگر نشان داد که هر مزدوری که در خم رنگرزی وزارت بدنام صدبار هم که به‌عنوان اپوزیسیون رنگ‌شده باشد، ماهیتش در برابر صدق و فدای مجاهدین، خواه‌ناخواه فاش و برملا می‌شود. زیرا به هر کلام و بیان که آن‌ها را بخوانی، و هرچقدر هم که دگردیس شوند و این به آنی، باز طینت آن‌ها همان است که می‌دانی.
سعد اگر خوانی چه حاصل طینت منحوس را     همچنان مسخ است اگر بوزینه، میمون می‌شود (۷)
ب. فراهانی- اشرف ۳۱۱ تیر ۹۹

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر