۱۳۹۹ بهمن ۱۹, یکشنبه

«سردار» در جمع یاران وفادار و برسرموضع – محمد تهرانچی

 

؛ سردار؛ در جمع یاران وفادار و برسرموضع

۲۰ روز قبل از حماسه ۱۹بهمن، عاشورای مجاهدین به بند ۲۰۹ به بند ۲ اوین اتاق ۶ پائین منتقل شدم. اتاقی به ابعاد ۶*۶ متر با ۱۳۰ نفر زندانی در آن اتاق، یعنی تقریباً در هر مترمربع سه الی ۴ نفر را جا داده بودند. البته وضع ما بازهم خوب بود. اتاق‌هایی بودند با همین ابعاد که آمارشان خیلی بیشتر از آمار اتاق ما بود.

در بند ۲۰۹ ابعاد هر سلول ۲*۳ متر بود که بخشی از آن برای روشویی و توالت فرنگی اختصاص یافته بود؛ یعنی مساحت هر سلول حدود ۴.۵ مترمربع برای ۶ تا ۷ نفر بود. میزان مساحتی که به هر نفر می‌رسید حدود ۰.۶۵ مترمربع (یعنی دو برابر اتاق‌های بند عمومی) بود، که بعضاً بچه‌ها به طنز می‌گفتند سلول‌های بند ۲۰۹ در مقایسه با اتاق‌های بندهای ۱ و ۲ مثل یک هتل چهار ستاره است!!

در بند ۲ برای حل این تضاد شب‌ها نفرات به‌نوبت استراحت می‌کردند یعنی در لحظه بین ۴۰ تا ۵۰ نفر چسبیده به دیوار می‌ایستادند تا دوسوم بقیه نفرات بتوانند در چهار ردیف ۱.۵ متری و در هر ردیف ۱۸ تا ۲۰ نفر به‌صورت کتابی و فشرده به‌اصطلاح استراحت! کنند. هر یک ساعت یک‌بار هم همه نفرات باهم بیدار می‌شدند تا مثل پرده‌کرکره همه باهم یک چرخش ۱۸۰درجه‌ای کرده و پهلوبه‌پهلو شوند.

در اوین سال‌های دهه ۶۰ یکی از مشکلات و کمبودهای جدی موضوع خواب و استراحت بود. ناگفته نماند در هر اتاقی یک بلندگو کاغذی نصب کرده بودند که هنگام اذان صبح ابتدا ۱۰دقیقه قرآن با صدای بلند، بعد اذان صبح و سپس ۱۰ دقیقه دعا با صدای بسیار بلند پخش می‌شد و اگر ایام عاشورا یا فاطمیه یا مثلاً عملیاتی در جبهه‌های جنگ ضدمیهنی بود، به مدتی طولانی نوحه‌خوانی و سینه‌زنی با عربده‌های گوش‌خراش نوحه‌خوان‌های حزب‌اللهی ادامه پیدا می‌کرد که به‌واقع از بدترین نوع شکنجه‌ها در اوین بود و امکان هرگونه استراحتی را از همه می‌گرفت.

به این‌ها اضافه کنید وقتی برادر یا برادرانی از شکنجه‌گاه‌های شعبه‌های بازجویی برمی‌گشتند و پاهای آن‌ها ورم کرده و آش‌ولاش بود که به‌واقع نوک انگشت دست هم نباید به پاهای حساس آن‌ها می‌خورد؛ بنا به رعایت‌های انسانی مستلزم جا و مساحتی بیشتر و رسیدگی‌های مجاهدی بودند که دیگر جای خود را داشت و بالطبع این هم بر تنگی جا می‌افزود.

شب ۱۸ بهمن نوبت من بود که از ساعت ۱۱شب تا ۷صبح روز بعد سرپا بایستم و هرازگاهی چنددقیقه‌ای چمباتمه زده و رفع خستگی کنم و با نفر بعدی جابجا شوم. صبح روز ۱۹بهمن تا ظهر آن‌قدر شلوغ و رفت‌وآمد و ازدحام بود که امکان استراحت نبود. آن روز ناهار یک تکه نان با ۲۵گرم پنیر بود (تقریباً سه هفته بود که روزانه سه وعده نان و پنیر به میزان خیلی کم می‌دادند و می‌گفتند آشپزخانه خراب شده و در حال تعمیرات هستند). بعد از صرف آن ناهار! گوشه اتاق زیر پتویی رفتم که کمی استراحت کنم.

حوالی ساعت ۳بعدازظهر یک‌مرتبه درب اتاق باز شد و سه پاسدار با صدای بلند گفتند همه رو به درب اتاق بنشینند. ما فکر کردیم بریده خائن درهم‌شکسته‌ای را برای شناسایی آورده‌اند! ولی یک پاسدار لمپنی که دهانش پر از دندان‌طلا بود و بچه‌ها به او نگهبان دندان‌طلا می‌گفتند (او از زندانیان جرایم عادی در زندان‌های زمان شاه بود که در زمان خمینی در زندان اوین به استخدام شیخ درآمده و حالا او را برادر پاسدار صدا می‌کردند). این پاسدار لمپن کثیف و هرزه آن روز نیش‌هایش تا بناگوش باز بود. داخل اتاق آمد و با آن نگاه‌های حیوانی به قیافه‌ها خیره می‌شد و با اشاره انگشت دست یکی‌یکی نفرات را انتخاب می‌کرد و می‌گفت بیا بیرون. حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر را انتخاب کرد و با خود برد.

ما نمی‌دانستیم موضوع چیست و همه نگران بودیم. ساعتی بعد درب اتاق باز شد و نفراتی که رفته بودند به اتاق برگشتند و البته چند نفری از تعدادشان کمتر شده بود. باز با همان شیوه قبلی ۲۵ تا ۳۰نفر دیگر را انتخاب کردند و با خود بردند. به‌محض رفتن سری دوم و بسته شدن درب اتاق، همگی دور نفرات برگشتی سری اول حلقه زدیم تا ببینیم موضوع چه بوده؟ بچه‌ها تعریف کردند:

؛ برادر موسی و خواهر اشرف شهید شده‌اند، پیکرهای شهیدان که حدود بیست ‌و چند نفر هستند را در اتاقی در دادستانی اوین چیده‌اند و زندانیان را بالای سر شهدا می‌برند و از بچه‌ها می‌خواهند به پیکر شهدا اهانت کنند. تعدادی از بچه‌ها بر شهدا سلام گذاشتند که بلافاصله آن‌ها را بیرون کشیدند و با خود بردند، تعدادی اشک می‌ریختند و تعدادی هم با سکوت فقط نگاه می‌کردند، هیچ‌کس توهین و جسارتی نکرد و ما را که با بهت و ناباوری فقط نگاه می‌کردیم، با ضرب و شتم به بند برگرداندند.؛

سؤالات پی‌درپی بچه‌ها شروع شد؛ شما مطمئنید که خود موسی خیابانی بود؟ نفری شبیه و یا بدل موسی خیابانی نبود؟! مطمئن هستید خود خواهر اشرف بود؟ با کسی دیگر اشتباه نگرفتید؟… بچه‌ها با اطمینان می‌گفتند: «نه، اشتباه نمی‌کنیم، اسامی هر شهیدی را درشت نوشته و روی سینه‌شان گذاشته بودند، موسی خیابانی با لبخندی بر لب آرمیده بود و شهید اشرف با آن صلابت همیشگی در کنار بقیه شهدا بود».

باورمان نمی‌شد و هنوز فکر می‌کردیم کلکی در کار باشد! چون از بس دروغ و دغل از این دژخیمان و جانیان دیده و شنیده بودیم فکر می‌کردیم شاید نیرنگ دیگری باشد، تا آنکه ساعت ۸شب از تلویزیون رژیم خبر شهادت سردار خیابانی و اشرف شهیدان با تصاویر آن‌ها پخش شد.

چشمان پراشک با بغض‌های فشرده در گلو و قلب‌های پر از کینه انتقام بچه‌ها در حد انفجار با سکوتی سنگین شبی غیرقابل‌توصیف را رقم می‌زد. آن شب در اوین خواب از چشم‌ها ربوده‌ شده بود. همه در فکر انتقام و راز و نیازی با خدا و نجواهای درگوشی که چکار باید کرد که انتقام این خون‌ها را گرفت؟

فردا صبح کماکان سکوت در اتاق و بند حاکم بود و چشمان گریان ورم‌کرده بعضی برادران که تا صبح زیر پتو گریسته بودند امکان خوردن آن دو لقمه صبحانه را هم نمی‌داد. آن روز (۲۰بهمن) از بازی‌های گل‌یاپوچ و یا بازی اسامی شهرها و کشورها و شلوغ‌کاری و سرحالی… خبری نبود. حتی زندانیان غیرمذهبی و مارکسیست‌های مقاوم نیز به احترام سردار و اشرف هیچ‌یک از کارهای جاری عام روزانه را انجام نمی‌دادند.

حوالی ساعت ۱۰صبح اتاق ساکت و آرام بود که یک‌مرتبه یکی از برادران (مجاهد قهرمان مهدی قائمی)(۱) با صدای بلند نهیب زد:

؛ برادران این چه وضعی است؟ چرا همه ساکتید؟ چرا زانوی غم در بغل گرفته‌اید؟ اگر موسی نیست! مسعود که هست! اگر موسی اینجا بود به ما چه می‌گفت؟ مگر موسی اجازه می‌داد کسی با سکوت و در خود رفتن دشمنش را شاد کند؟ تمامش کنید این وضعیت را، باید داغ در خود رفتن و مأیوس شدن را به دل دژخیمان بگذاریم. امروز که به هواخوری رفتیم مسابقات فوتبال گل‌کوچک جام بهار ۶۱ را شروع می‌کنیم. همه نفرات تیم‌های خودشان را تشکیل دهند و هر تیم اسامی نفراتش را به برادرمان مجید بدهد. باید دماغ این‌ها را بسوزانیم و:

با این نهیب و این صحبت‌ها فضا عوض شد، دقایقی بعد پاسدارها درب اتاق را باز کردند که به هواخوری برویم، همه با همان شور و هیجان همیشگی بلکه بیشتر از روزهای قبل شروع به دویدن به سمت حیاط کردند و به بازی‌ و ورزش مشغول شدند. پاسداران مات و مبهوت خشکشان زده بود و با حیرت نگاه می‌کردند.

بعد از ناهار لاجوردی دژخیم به همراه خیل محافظینش به اتاق‌ها سر می‌زد. درب اتاق ما را باز کردند و دژخیم با خنده‌های کریه و باز بودن نیش‌هایش تا بناگوش وارد اتاق شد، همه مشغول کارهایمان بودیم که یکی از پاسداران برپا گفت و بچه‌ها بالاجبار به‌آرامی بلند شدند و ایستادند. لاجوردی دست‌هایش را به هم مالید و گفت: «خب کسی حرفی نداره؟ کسی مشکلی نداره؟ کسی درخواستی نداره»؟

 همه با بی‌اعتنایی محض او را سنگ روی یخ کردند، لاجوردی که خیلی کنف شده بود گفت: «چیه؟ ناراحتید؟ ناراحت نباشید، به‌زودی جاتون باز می‌شه، به‌زودی خیلی‌هاتون آزاد می‌شید».

ولی بازهم کسی او را محل سگ هم نگذاشت و هیچ‌کس حرفی نزد، یک‌مرتبه یک بسیجی که به‌اشتباه او را مشکوک دستگیر کرده و بارها وضعیت خودش را پیگیری کرده بود گفت: «حاج‌آقا من یک بسیجی هستم و اشتباهی دستگیرشده‌ام هرچه هم پیگیری می‌کنم به وضع من رسیدگی نمی‌کنند».

لاجوردی که بیشتر جا خورد با بی‌اعتنایی گفت: «تو را می‌شناسم، نگران نباش اگر هم واقعاً بسیجی بودی و اعدام شوی می‌روی بهشت!! ما آن‌قدر سرمان کلاه رفته که به این سادگی نمی‌تونیم باور کنیم…».

دژخیم اوین چنددقیقه‌ای ایستاد سپس مغبون و سرخورده و خوار و کنف شده از اتاق خارج شد.

روزهای بعد خبر عملیات تیم‌ها و هسته‌های مجاهدین در انتقام خون سردار، فضا و روحی دیگر در اوین دمید. دژخیمان که فکر می‌کردند ضربه‌ای کاری زده‌اند و بقول خودشان کار مجاهدین دیگر تمام است؛ با عملیات‌های پی‌درپی و روحیه مقاومت و پایداری در زندان‌ها درس‌های جدیدی را تجربه کردند.

خون پاک و جوشان سردار خیابانی و اشرف شهیدان ویاران پاک‌بازشان ایران را تکان داد و در این ۳۹ سال ایام عاشورای مجاهدین در هرسال ضربه‌ای بر فرق رژیم و حرکتی به‌سوی پیروزی و گرفتن انتقام آن خون‌های پاک تضمینی برای تحقق آزادی میهن اشغال‌شده از چنگال آخوندهای ضد بشر است و هنوز ندای سردار با آن آهنگ شیوا طنین دارد که آینده از آن خلق‌ها است، به این باور داشته باشید آینده از آن انقلابیون راستین است، نیروهای میرا از صحنه تاریخ محو خواهند شد.

۱۹ بهمن ۱۳۹۹ _ محمد تهرانچی

پانویس:

(1) بعدها شنیدم که مجاهد قهرمان مهدی قائمی از اوین اقدام به فرار کرد ولی در حین فرار مجروح و دستگیرشد و در اوین به شهادت رسید.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر