سحر بلبل بشارت داد از صبح فروپاشی
که باغ آسوده خواهد شد ز خونخواری و
کلّاشی
نه آقا را بمانَد اقتدار زورفرمائی
نه آقازادگان را اختیار فسق و
عیّاشی
دو حرف است آنچه میهن را رها سازد ز
بدحالی
از این ملت، براندازی، از آن دولت،
فروپاشی
***
من از آن شام غم، دلواپس مرغ سحر
بودم
که زاهد مرغ حق را داد دست آشپزباشی
***
بگو با گاومیش حاکمیّت: بینمت روزی
ولو با پای عریان، در پس ویترین
کفّاشی!
مشو دلخوش اگر امشب در این جمع
کلابهاوسی
چهار آدم ترا هستند آماده به فرّاشی
نفوذیهای تو چارند و هر چارند بیچاره
یکی ابله، یکی ترسو، یکی نادان، یکی ناشی
نگردد هیچ آبی گرم از این پاچهخواریها
همان بهتر که در فکر کمک از طالبان
باشی
به دیکتاتور بگو حضرت!، بهزودی میشوی
مدفون
میان پردهها و چلچراغ و مرمر و
کاشی
فرو میریزد این دیوارهای پشت بر
مردم
نخست آنجا که عکس توست بر دیوار،
نقاشی
به مست آخر شب شیخکی میگفت: ای
ملعون
ز تمثالش حیا کن، پای دیواری که میشاشی
***
گرسنه بر سر سطل زباله گفت شنگولی
که میخواهم کباب زعفرانی، نان
خشخاشی!
***
برادر را مسیحِ گل به سر، خوش گفت:
ای جانم
تو هستی افتخار هرچه خواهر، جان
داداشی
شکنجهگر علی را میزد و میگفت:
بیچاره
چرا اصلاً تو میباید برادر با طرف
باشی؟!
***
اژهای را بگو دندان تو در پای خود
دیدم
که مأمور تو در میهن به من میکرد
فحّاشی
بگو با آنکه مصداقیست نادانی و ذلّت
را:
پی سوراخ موش آن به که هرچه زودتر
باشی
نیاور نام یارو را در این شیرین
غزل، هادی
که در شأن کلامت نیست ذکر نام هر
لاشی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر