حالا دیگر پنج سال از عروج برادر و
مربی و معلم دوست داشتنی ما «قاسم» گذشته است و من وامدار «یک سینه سخن»هستم.
نبودنش برایم باورپذیر نیست. گو این که آثار وجودش در کارکردها و حتی شخصیت بسیاری
از کادرها و کارهای سیاسی سازمان و انتخابهای ایدئولوژیک آنها بارز و برجسته است.
هر بار که به یکی از رهنمودهایش برای
هرچه یگانه شدن بر اساس انقلاب ایدئولوژیک درون سازمان می رسم، بهگونهیی شگفت
حضورش را احساس میکنم. بیاختیار یکی از زیباترین ترانههای موسیقی معاصر ایران
را بهیادم میآورد که حالا هفت دهه از عمرش گذشته ولی هنوز تازگیاش را حفظ کرده
است:
هر کجا رفتی پس از من
محفلی شد از تو روشن
(یاد من کن، یاد من کن)
هر کجا سازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی
چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
(یاد من کن، یاد من کن، یاد من کن)
گر به کنج خلوتی، دور از همه خلق
جهان، بزمی بهپا شد
و اندر آن خلوتسرا پیمانهها پر از
می عشق و صفا شد
چون بشد آهسته شمعی کنج آن کاشانه
روشن
(یاد من کن/ یاد من کن (۱)
هر جا چند مجاهد درگیر نبردهای ایدئولوژیک
روزانه علیه جرثومه بورژوایی فردیت و جنسیت باشند، همین احساس را نسبت به «قاسم»
دارند و از کنار نام و یاد و یادگار او به سادگی نمیگذرند.
مهم نیست با چه خوانشی یا ادبیاتی
ولی با همین محتوا یاد او را یقینا گرامی میدارند.
او بود که پیشران اندیشگی این نبرد
برای رسیدن به هدف را تئوریزه کرد و بر سر آن اصرار ورزید. بدین سان است که همه ما
مجاهدین در ورای کارنامه درخشان و آموزنده او در انقلاب ایدئولوژیک، وامدار این یادگار
اوییم و با استفاده حداکثر از آن است که میتوانیم سپاسگزار او باشیم.
مینروب و مینکوب سیاسی ما
یک یا دو شب بعد از پروازش بود که
همه مجاهدین در سالن بزرگ یکی از پایگاههای مجاهدین در آلبانی برای بزرگداشت
«برادر قاسم» جمع شده بودند، دو مجاهد خلق(۲)، متن زیبا و استادانهیی خواندند
که با همه گیرایی و درستیاش هرگاه به یاد قاسم میافتم، یکی از جملههای آن متن
هم به یادم میآید:
در آن نوشته دقتها و ریزبینیها و
ظرافتهای سیاسی کار«قاسم» به ظرافت یک تابلو «مینیاتوری» تشبیه شده بود. آن جا به
ذهنم رسید که این توصیف بسیار زیبا و درست، از جهتی نارساست یا به قدر کافی گویای
عینیت نقش و کار «برادر قاسم» نیست. لذا دم فروبستم و در آن نشست به رغم وامداریام،
هیچ صحبتی نکردم.
به نظرم میرسید که آخر قاسم درگیر یک
کار یا خلاقیت هنری و زیباییشناسانه نبود. بلکه آن زیبایی و گیرایی در نوشتههایش
یا کار ریزبافت او روی متون دیگران، جز بازتاب نبرد جانانه میان سازمان و رژیم
نبود. و اینکه از واژه «مینیاتور» در مورد کار قاسم، فقط سه حرف اولش، واژه «مین»،
گویای واقعیت عینی است.
آخر در همان سالن دستکم چند ده
مجاهد بودند که در نبردهای نظامی و گشودن راه پیشروی یکان حمله یا تیمهای نفوذ
اولیه، یک یا هر دو پایشان را داده بودند، یا در میدانهای «مین» آسیبهای سخت دیگر
یافته بودند. برخی هم دیگر بههمان دلیل در میان ما نبودند.
در پهنه نظامی در کسوت همین آسیبها،
به جان و بدنهای رزمنده میتوان نتیجه اشتباه فرد یا فرمانده یا مربی آموزش او را
در تجزیه و تحلیل و برای تجربه دید و آموخت.
ولی در صحنه سیاسی و موضعگیریها و
درآویختن با رژیم و همپیمانان و حامیانشِ، هر یک از ما چه بسیار «مین» های جهنده
و کشندهیی در زیر پاهای خودمان منفجر توانیم کرد یا کردهایم، که آثارش پیدا نیست
و از جاهای دیگر فعالیت سیاسی ما بیرون میزند و در مقابلمان قرار میگیرد. یا
آثار و زخمها و دردها و محدودیتهای ناشی از آنها تا ماهها و بلکه سالها و گاهی
برای یک دوره بلند سیاسی باقی میمانند.
در میان جنگ افزارها، زرهپوشی هست
که مینروب یا مینکوب مینامند. پیشاپیش ستونها یا نیروهای پیاده، زمین را میشکافد
و مینهایی که دشمن کاشته را کنار میزند، یا بر زمین پیشروی ضربههای سنگین میزند
تا مینهای زیر خاک، منفجر شوند و از نیروی خودی تلفات نگیرند.
از این رو چیزی که من در حیطه تخصص
سیاسی و کار قاسم در امور تبلیغات سازمان و رادیو و تلویزیون و نشریه دیدم با قدرت
و قاطعیت تمام جلوگیری از این چنین آسیبهایی بود که با این یا آن نوشته یا تفسیر
و تحلیل سیاسی و اجتماعی روی «مین» نرویم. تا دشمن و همگنانش کامیاب نشوند.
در نتیجه او یک مینروب و مینکوب
بسیار هوشمند و توانمند و پیوسته حساس بر سر منافع سازمان و ضربهزدن به رژیم و
ضربه نخوردن از رژیم بود. امری که گاهی حتی کجفهمیهایی در ذهنها برمیانگیخت که
مثلا: «این یا آن عبارت دیگر به کجا و به کی برمیخورد!؟». ولی او که «غازی»(۳) قهاری بود، میدانست چه
میکند و با متانت و حوصله و گاهی با نگاه خاص عاقلانهیی از کنار اینگونه حرفها
میگذشت.
زیبایی و گیرایی نوشتههایش یا
کارهایش روی دیگر نوشتهها از این رویکرد و تعهد او در این جنگ برآمده بود.
بدین سان اکنون میتوانم بپذیرم که
موضوع کارش مثل «مینیاتور»های کلاسیک هنر دیرپای ایرانی نبود و او هیچ «مینیاتور»ی
خلق نکرده که محتوایش گیرودار جنگ با ارتجاع و بهرهکشی نباشد.
بیهوده نیست که «جنگ» را نه در شمار
«دانش»ها(با همه نیازش به دانش) بلکه در شمار «هنر»ها میدانند.
همیشه مربی و آموزگار
در یک دوره تقریبا طولانی (از آنجا
که او سالهای دراز همزمان بالاترین مسئول نشریه مجاهد و رادیو مجاهد و سیمای
مقاومت بود) در معرض نابترین آموزشهای سیاسی مجاهدین در کار و مسئولیت مشخص بودم.
بارها و در دهها و شاید صدها بار دیدم که هیچ کنش و واکنشی با او نبود که از آموزش
تازهیی سرشار نشوی.
آموزشهایی که در ظاهر سیاسی مینمود
ولی از رویکرد ایدئولوژیک او سرچشمه میگرفت.
یک بار در دهه ۷۰ شمسی فردی که «قاسم»
رهنمودهایی در مورد نوشتهاش داده بود از او پرسید: آخر این که اصلا جاذبه ندارد.
برادر قاسم در پاسخش گفت: هیچ چیز
از واقعیت جذابتر نیست. اگر در واقعیت آنچه مینویسیم چنین جاذبهیی نیست، به آن
موضوع نپردازیم!!
او پیوسته آمادگی داشت که در برابر
واقعیت و اصالت یک گزارش یا موضوع سیاسی، از هر موضوع بهاصطلاح جذابی صرفنظر کند
و میگفت برای یک کار و موضعگیری درست باید بهایش را به تمام و کمال پرداخت. واقعیت
را نباید رنگآمیزی کرد و تغییر داد.
در پایان دهه ۶۰ شمسی، خواهر مریم تلاش
میکرد ارتش آزادیبخش را از نظر تئوری و عمل از یک ارتش پیاده به یک ارتش زرهی
آموزش دیده تبدیل کند. قاسم همه کارهایش را رها کرد و به کسب آموزشهای زرهی
پرداخت. این اقدام انگیزه و شور و شوق بسیاری در میان رزمندگان در سطوح مختلف ایجاد
کرد.
از بخت خوش در مرحله پایانی این
آموزشها، برادر قاسم در تقسیم هنرجویان به کلاسی آمد که مسئول و مربیاش من بودم.
بهرغم نقش رسمیاش(«هنرجوی کلاس»)،
بدون این که خودش بخواهد یا عمدی داشته باشد، باز هم در کار آموزش به دیگران بود.
سرشت مناسبات و رفتارهایش برای مخاطب او آموزنده بود.
ازجمله در این کلاس هنرجویی به نام
سیاوش محمدنژاد(۴) بود. جوانی که ۱۸ یا ۱۹ساله مینمود و به تازگی
به ارتش آزادیبخش پیوسته بود. بسیار پرشور و سرشار از انگیزه و با روحیه ماکسیمالیستی
شگفتآور.
من که برای شنیدن کمحوصله بودم،
چندان تمایل نداشتم یا اجازه نمیدادم سیاوش مسائل و مطالباتش از کلاس را بگوید.
ولی همانجا در لحظه بهراستی توسط برادر قاسم هدایت میشدم. هر روز در صف توجیه و
اعلام برنامه روز کلاس یا تجمع پایان آن روز کلاس، باز سیاوش معترضهیی داشت، به
روشنی میدیدم که چهره قاسم هنگام حرفزدن سیاوش با پرسشها و مطالباتش میشکفت و
خندهیی بر لبانش نقش میبست.
از این رویکرد او من هم میآموختم و
میفهمیدم و برادر قاسم را بیشتر شناختم که برای پیرامونش همیشه مربی و آموزگار چیرهدستی
است. بدون این که آگاهانه بخواهد چنین نقشی ایفا کند، سرشت و محتوای مناسبات و رویکردهایش
این تاثیر را میگذاشت.
تندیس یک قهرمان کبیر
سرانجام پس از مدتهای طولانی نبرد
با یک بیماری جانکاه او به دیار دیگر شتافت. در همان شب که مراسمی به یادبود او
برگزار شد، خواهر مریم در بارهاش سخنانی گفتند که با تمام ایجازش همان چیزی است
که او بود و راستی این است که کلمهیی نمیتوان به آن افزود.
خواهر مریم ازجمله گفتند:
«مجاهدی صدیق، رفیق و شفیق، موحد و مجاهد، بنده صالح
خدا، پاک و پاکیزه، یگانه و رستگار.
واقعا نمیدانم باچه کلماتی در باره
او صحبت کنم. چه کلمهیی در وصف او بهکار ببرم؟ دربارهٔ شخصیت او، دربارهٔ وارستگیاش، دربارة
منش انقلابی و یکتاپرستانهاش.
… از نظر تشکیلاتی و از نظر همراهی سالیان سال با مسعود
از زندانهای قصر و اوین. ۴۴ سال همراهی خستگیناپذیر و بیتزلزل
با مسعود، آنهم در کوران حوادث و بحرانها و کارزارهایی که از دل زندان قصر در سال ۱۳۵۱ افتخار بزرگ ایدئولوژیکی
و سیاسی اوست.
… در آخرین روزها تمام تواناش را بسیج کرد تا چیزی بگوید
و کلماتی که چند بار تکرار کرد این بود که: «الحمدالله رب العالمین،الحمدالله رب
العالمین». قاسم که حداکثر دقت و وسواس را در انتخاب کلمات بهکار میبرد و معنای
کلمات را عمیق و روشن میدانست، با این آیه قرآن چه حرفی را میزد؟ و چی میخواست
بگه؟
داشت میگفت در نبردی که میدانم بهآخر
رسیده کلام من نه یأس، نهحسرت، نه خسرانزدگی بلکه ستایش خداست؛ بلکه شکر گفتن و
سپاسگزاری از پرورگار است.
… وقتی که به زندگی و مسیر مبارزاتیقاسم نگاه میکنیم،
حقیقتاً گردی از بورژوازی و ارتجاع بر وجود و اندیشه او ننشست و تا دم آخر انقلابی،
متعهد، مؤمن و رزمنده باقی ماند…. وقتی که بزرگترین قدرتهای این دنیا بر سر ما میریختند
و تعادل قوای سیاسی ظاهرا علیه مجاهدین میشد، جز برانگیختگی از او نمیدیدیم. در
این مواقع یکپارچه شور و خروش میشد از هیچکس هم هیچ ابایی نداشت.
در ضربه اپورتونیستهای چپنما در
سال ۵۴ برادران مجاهدی که این جا هستند یادشان هست، قاسم از اولین
مجاهدینی بود که پیام و نظرگاه مسعود را درک کرد و بهیاری او برخاست، و باتمام
قوا از مواضع و مشی صحیح او دفاع می کرد…. در مقابل خمینی، قاسم در دفاع از حقانیت
مجاهدین و همچنین افشای ارتجاع سراز پا نمیشناخت، و باز در دوران تشکیل شورای ملی
مقاومت و مبارزه با [بورژوازی] میانه و در همه دورانهای پس از آن در مبارزه با
عوامل رژیم و توطئهها و فشارهای آنها قاسم همه جا پرچمدار مرزبندیهای قاطع و خط
سرنگونی تمامیت رژیم ولایت فقیه بود. همه جا در جمع مجاهدین، سوق دهنده بهجنگ و
نبرد با دشمن بود.
همه جا مروج و اشاعهگر انقلابیگری
و رادیکالیسم بود،. ذات حقیقی انقلاب و شورش بود. ذات حقیقی ایستادگی و پایداری
بود. بهنظر من بینش سیاسی عمیق او از همین جا ناشی میشد.
این که در پس ظواهر خیلی از وقایع،
کنه و عمق آن را تشخیص میداد و نسبت بهآن هشدار میداد، این که از یک جانبهنگری
پرهیز میکرد و در بغرنجیها و اوضاع مبهم میتوانست پیامدها و تأثیرات متقابل
وقایع و موضعگیریها را ببیند و تشخیص بدهد و چپ و راستهای کارهای سازمان را تشخیص
دهد، همه و همه ثمرات همین ایمان و ایقان و نگرش انقلابی و یکتاپرستانه او بود. …
آیتی بود از صدق مجاهدی، از این که حمل تناقض را بههیچ صورتی برخودش روا نمیکرد،
از این که در بیان کردن صراحت و رو راستی به خرج می داد و با تمام قوا، هیچ و حساب
و کتابی نمیکرد.
در عین حال همه آنهایی که او را از
نزدیک میشناسند و با او سالهای سال دمخور بودهاند گواهی میکنند که آیتی از
مهربانی، صفا و صمیمت بود.
واقعاً نمونه و سرمشقی از لطافت
روح و ضمیر که در روابط برادرانه بی غل و غش با سایر برادران و خواهراناش یکجانبه
مایهگذار بود. وقتی که امر مبارزه در بین بود واقعا قاسم شناخته میشد به کسی که
مو را از ماست میکشد، سرسختانه میایستد که سرسوزنیبهسود دشمن و به سود رژیم
کوتاه نمیآید. وقتی پای مناسبات و روابط تشکیلاتی در بین بود، حقیقتاً خاکی و بیادعا
بود و شوخطبع و گرم و با صفا.
راستی که «مرضیهالسجایا، محمودة
الخصایل». قاسم نمونه بارز و درخشانی از یک انسان آرمانگرا بود….با زندگیاش بهثبت
رساند که وفاداری بهانقلاب درونی و پایبندی بهاصول و مرزسرخهای یک انقلابی
موحد، شدنی و قابل دسترسی است»(برگرفته از متن سخنان خواهر مریم در مراسم یادبود
محمدعلی جابرزاده آخر بهمن ۱۳۹۵).
و سرانجام این سخن در حالی که، بسیار
گفتنیها و خاطرات آموزنده از قاسم به یادم میآید. به رغم ظاهرش، وقتی به او نزدیک
می شدی و پای صحبتش مینشستی، به سرعت درمییافتی که تا چه اندازه صمیمی و خوش
مشرب است و بسیار بذلهگوی و نکتهسنج و همیشه طنزی برای هرچیزی در آستین داشت. با
انبوهی از اصطلاحات خاص خودش.
وقتی چهره یا شخصیت برجسته و تاثیرگذاری
از دست می رود از او سردیس یا تندیسی میسازند. چنین بود که وقتی سخنان خواهر مریم
به پایان رسید، احساس کردم چیزی را نگفته نگذاشته و تندیس قهرمانیهای آن مجاهد کبیر
را با همهی زیباییها و گیراییهای مجاهدی او در برابرمان قرار داده است. توصیف سیمای
برادر قاسم، همانا تندیسی است که باورهای اندیشگی و سیاسی ما را از یک مجاهد تمام
عیار به نمایش میگذارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر