۱۴۰۳ مرداد ۱۹, جمعه

پیش گفتار کتاب "خاطرات موتور سیکلت" از زبان پدرِ چگوارا :

 

یک روز ارنستو آمد و گفت:

پدر! من عزم سفر دارم.

گفتم: چه مدت طول خواهد کشید؟

گفت: یک سال؛شاید هم بیش تر.

آخر می خواهم با موتورسیکلت همه ی آمریکای جنوبی را بگردم.

پرسیدم: نامزدت را چه می کنی؟

گفت: اگر دوستم داشته باشد، منتظرم می ماند.

گفتم: خسته می شوی.

گفت: خسته خواهم شد.

گفتم: گرسنه می مانی.

گفت: می دانم.

گفتم: ممکن است بمیری.

گفت:برای مردن آماده ام.

گفت: پس می روی؟

گفت: باید بروم.

#سر_مار_در_تهران_است

#قیام_محله_محور

 #زن_مقاومت_آزادی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر