یک روز ارنستو آمد و گفت:
پدر! من عزم سفر دارم.
گفتم: چه مدت طول خواهد
کشید؟
گفت: یک سال؛شاید هم بیش
تر.
آخر می خواهم با موتورسیکلت
همه ی آمریکای جنوبی را بگردم.
پرسیدم: نامزدت را چه می
کنی؟
گفت: اگر دوستم داشته
باشد، منتظرم می ماند.
گفتم: خسته می شوی.
گفت: خسته خواهم شد.
گفتم: گرسنه می مانی.
گفت: می دانم.
گفتم: ممکن است بمیری.
گفت:برای مردن آماده ام.
گفت: پس می روی؟
گفت: باید بروم.
#سر_مار_در_تهران_است
#قیام_محله_محور
#زن_مقاومت_آزادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر