با شهرزاد وقتی اشنا شدم
که هواداران مجاهدین مرا که تازه شورای ملی مقاومت را تایید کرده بودم به نشست های
خود دعوت میکردند! در میان آنها زنی جوان ، محکم و مصمم، با اراده و سرشار از
اتکاء به نفس بود که رفتارش در یکی دو دیدار نخست توجه ام را جلب کرد و خیلی زود
به ستایشش برخاستم و در برابرش تعظیم کردم!
یک بار که با پسرش در
جشن پایان سال تحصیلی آموزشگاه فردوسی حضور یافته بود. او را به همسرم معرفی کردم.
و گفتم:
"این شهرزاد، دختر منه"!
و او دختر من ماند و
هنوز هم دختر من است!
او مدتی به نسبت طولانی
مسؤل هماهنگی برنامه های گوناگون هواداران مجاهدین بود. و تا وقتی که این مسؤلیت
را بر عهده داشت، در او حتا اندک سستی ندیدم. پر جوش و خروش بود و هر کاری را در
این رابطه با جدیت و دقت و گاهی وسواس انجام می داد.
وقتی که تصمیم گرفت
زندگی معمولی را رها کند و بطور تمام وقت به صفوف مبارزان بپیوندد، در نامه ای دو
صفحه ای ، شورو اشتیاقش را برایم تبیین کرده بود. متاسفانه هرچه در میان کاغذ و
دفتر هایم گشتم آن نامه را نیافتم. اگر پیدایش کنم عکس آن را منتشر می کنم. تا نمونه ای زیبا ، روشن و ستایش انگیز از عشق به آزادی را به تماشا بنشینید و بر
نویسنده اش از صمیم جان آفرین ها گویید!
آن نامه خواندنی است.
مرا پدر خطاب کرده بود و شاهد گرفته بود برای همه ی فراز و فرودهای زندگی اش که
شاهدشان شده بودم.
دردهایش را می شناختم.
با صبوری هایش آشنا بودم با مناعت و بزرگواریش صفا می کردم.
در پاسخ نامه اش به این
مضمون برایش نوشتم:
دخترم ، برو، خوب راهی
را انتخاب کرده ای، مبارزه برای آزادی. برو و لحظه ای هم درنگ نکن.
آن موقع من سکته کرده و
در بیمارستان بستری بودم. به دیدنم آمده بود و کتابی درباره زندگی دلفین ها را به
من هدیه داد همراه با همین نامه ای که گفتم!
شهرزاد ، دخترم با خلوص
نیت صد درصدی علیه خمینی به مبارزه برخاست، با دلی پاک و سرشار از عشق به آزادی به
مجاهدین پیوست و از اوج توانمندی اش تا همین اواخر که بیماری او را از پای افکنده
بود از انتخابش با افتخار و عرور می گفت!
شهرزاد، دخترم، امشب در
آغوش مرگ آرام گرفته است و من بی تابم و اشکم هیچ کمکی به بهت و دردمندی ام نمی
کند!
یادش گرامی، نامش جاودان
و چراغ راهش فروزان باد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر