۱۳۹۴ تیر ۲۶, جمعه

فطر در منزل عارفان

فطر در منزل عارفان

 به منزل عارفانی شویم که رسیدن فطر را تبریکی گفته‌اند و از مولانا می‌شنویم:
بگذشت مه روزه، عید آمد و عید آمد بگذشت شب هجران، معشوق پدید آمد
شد جنگ و نظر آمد، شد زهر و شکر آمد شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
مولانا چنان از رسیدن فطر به شادی نشسته است که از درون غزلهای او صدای طبل نیز به گوش می‌رسد:
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد برگیر و دهل می‌زن، کان ماه پدید آمد
آنگاه به تبریک حافظ دل می‌سپاریم:
بیا که ترک فلک، خوان روزه غارت کرد هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد که خاک میکده عشق را زیارت کرد
حافظ از شادی غارت شدن سفره روزه توسط ترکتازیهای عید به وجد آمده. اما ببینیم سعدی به چه کاری مشغول است:
نگفتم روزه بسیاری نپاید؟! ریاضت بگذرد سختی سر آید؟
پس از دشواری آسانیست ناچار ولیکن آدمی را صبر باید
رخ از ما تا به کی پنهان کند عید هلال آنک به ابرو می‌نماید
سرا بستان در این موسم چه‌بندی درش بگشای تا دل برگشاید
که پندارم نگار سر و بالا درین دم تهنیت گویان درآید

و این نیزصائب تبریزی است که به شادی عید می‌سراید:
هلال عید از گردون زنگاری هویدا شد پی «بیرون شد» از دریای غم، کشتی مهیا شد
ز ماه نو چنان شد صیقلی آیینه دلها که هر کس هرچه در دل داشت، بی‌مانع هویدا شد
در منزل بعدی در کنار سیف فرغانی درنگ می‌کنیمکه
عید فطر را زیبا می‌شمارد به آن شرط که راه و رسم انسان، راه و رسم آزادگان باشد.
شب قدر است و روز عید هر ساعت مه و خور را اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان
چو مردان سیف فرغانی، مکن بیرون اگر مردی ز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان

اما خاقانی سر شادی ندارد: شاید از کثرت رنجها و دردهای مردم، غمین شده و زمانه را زمانه شادی نمی‌بیند:
در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست غمگساری ز کیمیا کم نیست
هست سالی دو روز شادی خلق چون نکو بنگری همان هم نیست

اندوه خاقانی در این روز عید ما را به تعلل وامی‌دارد و از خود می‌پرسیم چرا باید شاد بود؟ از نو شروع می‌کنیم. جسارت می‌کنیم و از آنها که پیش از این تبریک گفته‌اند می‌خواهیم که چرایی آن را توضیح می‌دهند؟ آن کس که اول بار بر طبل و دهل می‌کوفت مگر مولانا نبود؟ پس از او بپرسیم چرا باید شاد بود؟
به‌راستی چرا؟ زهر رفت و شکر آمد؟ چرا سنگ رفت و گهر آمد؟ چه قفلی باز شده با چه کلیدی؟

مولانا پاسخمان می‌دهد:
جان از تن آلوده، هم پاک به پاکی رفت هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبه شایسته، بر سنگ تو بشکسته بس زاهد و بس عابد، کو خرقه درید آمد
شادی مولانا از پاک شدن جان است. و از خرقه دریدن زاهدان از شور عشق. اگر جانها از تن آلوده پاک شده باشند. این دلیل کافی برای شادی هست؟ ببینیم حافظ چه نظر دارد.

حافظا! چنان که خود گفته‌ای:
«روزه یک‌سو شد و عید آمد و دلها برخاست»
اکنون به ما بگوی که چرا باید شادی کرد؟
توبه زهد فروشان گران جان بگذشت وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست

حافظ از فتحی دیگر خبر می‌دهد. محو ریاکاری و فرارسیدن هنگام طرب قلب صافی شده. و تبدیل شدن زهدفروشان گران جان، به رندانی که هیچ رنگ و ریا و غل و غشی در آنان نیست. مگر حافظ از زاهدان ریاکار چه دیده است؟
فغان که نرگس جمّاش شیخ شهر امروز نظر به درد کشان از سر حقارت کرد
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ اگر‌ چه صنعت بسیار در عبارت کرد

پس اگر قرار است حدیث عشق از حافظ بشنویم نه از واعظ، بگذارید بپرسیم که نماز و نیاز چه کسی در این عید مقبول می‌افتد؟
خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
سخن از خون جگر و آب دیده شد. چیزهایی که از شادی به دور است. چگونه بین این غمی که جگر را خون می‌کند با شادی رابطه‌ای بیابیم؟ اصلاً چرا باید جگر از غم خون شده باشد؟ آیا غمگین بودن خاقانی از این نوع بود؟ آیا دردی در میان است؟ بگذارید از خود خاقانی بپرسیم؟

در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست غمگساری ز کیمیا کم نیست
خستگی‌های سینه را نو نو خاک پرکن که جای مرهم نیست
دم سرد از دهان بر آه جگر باز گردان که یار همدم نیست
هیچ‌یک خوشه وفا امروز در همه کشتزار آدم نیست

کم کمک حضور درد را می‌شناسیم. دردی هست. دردی جگر سوز که جایی برای شادیهای سبکبارانه باقی نمی‌گذارد. پس اگر دردی چنین سنگین هست باید به پیداکردن راه چاره‌ای امید بست. ببینیم خاقانی چه می‌گوید:
کشتهای نیاز خشک بماند کابرهای امید را نم نیست
به نواله هزار محرم هست به گه ناله نیم محرم نیست
گر بنالی به دوستی گوید هان خدا عافیت دهد غم نیست
دانی آسوده کیست در عالم؟ آن که مقبول اهل عالم نیست
هست سالی دو روز شادی خلق چون نکو بنگری همان هم نیست
زانکه یک عید نیست در عالم که در او صد هزار ماتم نیت
خیز خاقانیا ز خوان جهان که جهان میزبان خرم نیست

با چنین درد عظیمی که بشریت مبتلای آن شده، چه جای شادی هست. بنگریم که حافظ نیز گویی می‌خواهد از آتش درد سخن بگوید:
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
پس آیا آن شادیها و تبریک گفتنهای عید، شادیهایی سبکسرانه و از سر بی‌دردی بود؟
این را باید از آن کس که اول بار به شادی دهل زد بپرسیم.

و از مولانا بپرسیم که‌ای سراینده «نفیرهای نی»، برای «سینه‌های شرحه شرحه از فراق» تو سخن خاقانی را شنیدی، پس دلیل این‌که از این همه درد، غصه‌ات نمی‌گیرد چیست؟ و پاسخ او را بشنویم که می‌گوید:
چو ما در نیستی سر در کشیدیم نگیرد غصه دستار ما را
چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم نباشد غصه اغیار ما را

پس بی‌دلانی هستند که برای پیداکردن درمان، از خویش بی‌خویش گشته، و بر خویشتن اغیار گشته. که غم دنیا آنان را در بر نمی‌گیرد. بی‌شک اینان بی‌دردان نیستند. پس شاید شادیشان از جستجوی مرهم و درمانی است بر درد. ببینیم صائب می‌خواهد به تأیید این معنا سخنی بگوید:
دایم ز خود سفر چو شرر می‌کنیم ما نقد حیات، صرف سفر می‌کنیم ما

سالی دو عید، مردم هشیار می‌کنند در هر پیاله عید دگر می‌کنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست برده‌ایم آبی که می‌خوریم گهر می‌کنیم ما

بله! صائب هم چون مولانا که بر خویشتن اغیار گشته بود، از خود سفر کرده است. و از این‌رو نه تنها سالی دو عید هم‌چون مردمان دارد، بلکه درهر لحظه عیدی دیگر به او رو می‌کند. بله! مولانا نیز همین را تأیید می‌کند:
شما را عید در سالی دو بار است دو صد عیدست هردم کار ما را
شما را سیم و زر بادا فراوان جمال خالق جبار ما را
شما را اسب تازی باد بی‌حد براق احمد مختار ما را
اگر عالم همه عیدست و عشرت برو! عالم شما را یار ما را

مولانا از شادیش راز می‌گشاید. شادی رسیدن به یار. وصل به خالق جبار! وصلی که تو را از فردیت به جمعیت تبدیل می‌کند و به حلقه دردمندان می‌اندازد. تا به درمان بیندیشی. سعدی نیز همین را می‌گوید:
مردم هلال عید بدیدند و پیش ما عیدست وانک ابروی هم‌چون هلال دوست
زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست
آری اشتغال به دوست! سیف فرغانی نیز همین را می‌گوید:
عمر بی‌روی یار چون باشد بوستان بی‌بهار چون باشد
عالمی در وصال و من محروم عید، و من روزه دار؟ چون باشد؟!

پس فطر، عید دردمندان است. عید دردمند شدن است. از این‌روست که مولانا خود را غلام عید می‌خواند:
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت تا زنده شود قربان، پیش لب خندانت
ای عید بیفکن خوان داد از رمضان بستان جمعیت نو مان ده، زان جعد پریشانت
پس فطر،
بانگ سرنای پیروزی انسان است
بر زنجیرهای جبر
فطر،
نقطه‌ای درخشان و شاد
در مارپیچ تکامل است
که صعودی را در تاریخ گریز از رنج، به ثبت می‌دهد
و به شادمانی و پایکوبی
تقدیسش می‌کند
فطر، مبارک!
سعادت فطر،
بر شما ارزانی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر