۱۴۰۲ آبان ۷, یکشنبه

نامه‌ای به آرمیتا

 

از پا می‌اندازد مرا این حجم غم، این حجم غم

این کوه درد این فوج داغ آوار گشته بر دلم

هر روز می‌سوزم از این امواج تیغ و زخم و خون

هر روز می‌سازم  به این اخبار بی حد ستم

یک روز نیکا کشته شد داغش هنوزم بر دل است

ای آرمیتا جان چسان؟ داغ تو را  تاب آورم؟

این سینه‌ام را خنجری باید که بشکافد ز هم

تا بیند این گلزخم ها بشگفته بر سطح دلم

تازه‌ست داغ آن کیان، آن عاشق رنگین کمان

اما ز خونش سرخ شد، قوس و قزح چون بنگرم

ای آرمیتاجان بگو! با آن همه جاوید نام

طاقت نیارد تا نویسد شرحتان را این قلم

با هستی و اسرای من برگو به سارینای من

از من سلامی ده! بگو! بر جمله‌تان من عاشقم

 با قلبتان با خونتان با پیکر گلگونتان

هر روز می‌بندم هزاران بار پیمان و قسم

من نه! تمام مردمان، هر روز می‌گویند عیان

آن که شما را کشته است من می‌کشم! من می‌کشم!

ای آرمیتا جان بدان! ظلمت نمی‌پاید بسی

یک روز می آید سحر یک شب می‌اید صبحدم

یک روز می‌آید کسی در دست او صد دسته گل

آن روز من با هر گلی  نام شما را می برم.

م. شوق ۶ آبان ۱۴۰۲

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر