همه چیز
برای بیزاری
فراهم بود همه چیز
به یأس میخواند بجز
ستارهٌ چشمانت
ای لجاجت عشق!
همه چیز
برای توقف،
آماده بود
مه غلیظ شک
تا مغز استخوان نازک
باور
و بردهان موج توهّم
تختههای شکستهٌ ایمان.
همه چیز برای گریز، مهیا
شد
و جادههای دریا
به چاههای تیرهٌ مردابها میبرد.
بردهان مردة باد
تنها ترانه،
فریاد خوفناک تکهتکه
شدن بود.
اما تو گرم، شاد،
روشن،
هماره از صلابت توفان گفتی
و از کرانههای دوباره
رسیدن.
چراغ بودی ! تو
بر فراز قلعهٌ ساحل
که دیده مغروق و مات زمان را
به نور هر ستارهٌ دوری،
امید میدادی
دماغهٌ ایمان صعب تو
درطوفان چه پرشکوه و تناور بود
من
بر یقین خود خواهم راند
تا آن زمان که بگویم:
آنک! آنجا تمام اسکلهها
آنک!
آغوش مهربان ساحل آنک
آنجا، همه چیز برای یگانگی
فراهم است.
م. شوق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر