خانوادة حقيقي مجاهدين كيست؟ ـ بهنام عاليوندي
در
چهارمين سال درگذشت مرحوم پدرم و بهقول مجاهدين «استاد»، ميخواستم
بهپاس ساليان همراهي و هواداريش از مقاومت سرفراز مردم ايران و فشارهايي
كه در مسير مبارزه با رژيم ضدبشري متحمل شد، چند خاطره از او و مواضعش
بهطور خاص نسبت بهمجاهدين و آرمان و اهدافشان كه در خاطرم مانده است را
بازگوكنم.
از سال
59تقريبا در ابتداي شروع جنگ ايران و عراق يكي از برادران مجاهد بهنام
فرهاد فتح پور كه بعداً در جريان مقاومت حماسي مجاهدين در 10مرداد 61در
پايگاه فرمانده سياوش سيفي جانانه جنگيد و شهيد شد، در خانه ما در تهران
مخفي بود. فرهاد بهمدت 7 الي 8 ماه كاملاً مخفي بود ودر طول روز حتي
بهحياط خانه هم نميآمد و بهغير از مادر، پدر ، برادرم شهرام و من، فقط
دو دائي و مادر بزرگم از اين موضوع اطلاع داشتند و رفت و آمد بهخانه هم
بههمين خاطر كمتر بود. مناسبات و تنظيم رابطههاي فرهاد، خيلي روي خانوادة
ما بويژه پدرم تاثير گذاشته بود و احترام زيادي براي او قائل بوديم. رابطة
گرم و صميمانة او در هر نشست و برخاستي باعث جذب اطرافيانش ميشد و از طرف
ديگر جنگندگي و شجاعت و دلاوري خاصي داشت. به همين دليل شهادت او نيز در
10مرداد 61 روي پدرم تأثير خيلي زيادي گذاشته بود و بهعنوان هنرمند و نقاش
تلاش ميكرد كه اين احساس را در نقاشيهايش بارز كند و تصميم گرفته بود كه
يك تابلو بهياد فرهاد نقاشي كند. معمولا او عكس و چهره افراد را نقاشي
نميكرد ولي در اين مورد ميخواست كه چهرة او، روحية مجاهد خلق كه تهاجم و
جنگندگي و رشادت بود را برجسته كند. بههمين منظور در ذهنش بود كه فرهاد را
در حالت پرتاب نارنجك نقاشي كند. يك روز مرا صدا زد و گفت ميخواهم يك
دستي را بهتصوير بكشم كه در حال پرتاب نارنجك باشد، چكار كنم؟ من رفتم و
حالت پرتاب نارنجك گرفتم ولي قانع نبود و گفت چيزي در دستت نيست و يك كاري
بكن. مانده بودم چكار كنم؟ يك لحظه بهذهنم زد كه يك سري آب انگور در
بطريهاي پلاستيكي درست اندازه و شكل و رنگ آن مثل نارنجك براي فروش هست،
سريع رفتم و از مغازة سر كوچه خريدم و آمدم در دستم گرفتم و او توانست
تابلويش را تكميل كند. در آن سال اين تابلو برايش خيلي ارزش داشت و ميگفت
كه بهترين تابلويي است كه درطول عمرم كشيدهام. بعد از خروج از ايران و در
19بهمن 64در مراسم اور، پدرم اين تابلو را بهبرادر مسعود و خواهر مريم
هديه داد كه بعداً در موزه شهدا گذاشته شده بود.
.
. . ما براي ادامه تحصيل بهاتريش رفته بوديم. در آنجا بهانجمن هواداران
سازمان در اتريش وصل شديم و فعاليت ميكرديم شهرام كه سال آخر دبيرستان
بود، ترك تحصيل كرد و بهطور تمام وقت با انجمن كار ميكرد و سال 64 بنا
بهدرخواست خودش بهمنطقه اعزام شد. براي مادر و پدرم اين موضوع خيلي سخت
بود و طبعاً براي هر مادر و پدر و خانواده اين جدايي سخت است. بهخصوص كه
در جنگ تمام عيار با دشمن ضد بشري آخوندي كه دريايي از خون بين مجاهدين و
دشمن است. يك شب يكي از آشنايان ما كه از قديم با ما رفت و آمد خانوادگي
داشت و ساليان در اتريش زندگي ميكرد، بهخانه ما آمد. بدلايل مختلف
نميگفتيم كه شهرام بهمنطقه رفته است. ولي او متوجه شده بود و بهنوعي
پدرم را سرزنش ميكرد كه چرا گذاشتي شهرام ترك تحصيل كند و به عراق برود،
بهتر بود كه بهزندگياش ادامه ميداد… درحالي كه براي من هم مهم بود كه او
چه پاسخي خواهد داد، ديدم كه چهرهاش درهم رفت و گفت: «تو داري بهمن و
پسرم توهين ميكني او (شهرام) رفته همه چيزش را براي آزادي مردم فدا كند و
تو اين حرف را ميزني؟»
برخلاف
روحيات لطيف و مهربانانه كه همواره در برخوردهايش برجسته بود، ولي در اين
مورد خيلي قاطع موضع گيري كرد. همانجا متوجه شدم كه عليرغم سختي و فشار
دوري از پسرش ولي براي هدف و آرمان و مسيري كه شهرام انتخاب كرده بود، چقدر
ارزش قائل است و با تمام عواطفي كه بخصوص بهشهرام داشت از اين تصميم او
دفاع ميكرد. من هم كه يكي از آرزوهايم آمدن بهمنطقه و جنگيدن با رژيم
ضدبشري براي آزادي ميهنم بود، ولي چون هنوز سن و سالم اجازه نميداد، اين
كنش واكنشها را بهدقت زير نظر داشتم.
بعد
از آمدن شهرام بهمنطقه مرزي من هم تصميمم را گرفتم كه بهطور تمام وقت
وارد انجمن و سازمان شوم ولي ميدانستم كه با مخالفت مادر و پدرم مواجه
ميشوم. دنبال فرصت مناسبي بودم كه اين تصميم را گفته و بتوانم خانوادهام
را قانع كنم. بالاخره رفتم موضوع را گفتم و جواب و توضيحات مادر و پدرم
برايم مشخص بود بحثها و دعواها و… مدتها طول كشيد. پدرم كه ديد من كوتاه
بيا نيستم، او كه خودش فرد سياسي قديمي بود و تجربه خيانتهاي حزب توده را
داشت و در خارجه هم اوضاع و احوال ساير گروهها را ديده بود و اينكه اين
گروهها فقط حرف ميزنند و اهل عمل نيستند، خيلي خوب ميدانست و ميفهميد
كه مجاهدين كي هستند و تمام عيار و تاآخر كمر بهسرنگوني رژيم بستهاند و
قيمت ميدهند و اهل حرف و شعار نيستند ؛حرف آخرش را بهمن زد و گفت: «تصميم
با خودت است هر تصميمي ميخواهي بگير ولي هر انتخابي ميكني، جانانه باش و
قيمتش را تا با آخر بده». من كه از اين موضع او بهشدت تحت تأثير قرار
گرفته بودم، ناخودآگاه پريدم و او را در آغوش گرفته و صورتش را بوسيدم و
گفتم مطمئن باش تا آخرش هستم.
در طول اين ساليان بهويژه در فراز ونشيبهاي سازمان همواره آخرين حرف پدر آويزة گوشم و ماية انگيزشم بوده است.
بعداز
پيوستنم بهسازمان و اعزام بهمنطقه، در هر تماس يا فرصت ديداري كه داشتيم
چيزي كه بهچشم ميخورد اين بود كه از بابت پيوستن ما بهسازمان مجاهدين
نه تنها پشيمان و ناراحت و دلتنگ نبود، از قضا خيلي هم بهاين موضوع افتخار
ميكرد. البته طي اين ساليان او توسط اضداد مقاومت و مأموران وزارت
اطلاعات رژيم، خيلي تحت فشار بود تا بتوانند با احساسات او بازي كنند و با
توجه بهموقعيت هنرياش عليه سازمان مورد بهره برداري سياسي قرار دهند ولي
او مرز بندي تيز و قاطعي داشت تا جايي كه چندين بار شب بهطور ناگهاني با
او تماس گرفتند و گفتند كه شهرام و من كشته شدهايم و اينطور باعث فشار
روحي وجسمي بسياري روي او شده بودند.
«استاد»
ارادت خاصي بهبرادر مسعود داشت، بهنحوي كه او را «مسعود» صدا مي كرد.
سال 1376براي اجلاس شورا بهبغداد آمده بودند در آن زمان بحث خاتمي و موضوع
مدره شدن رژيم روي ميز بود. يك روز كه از اجلاس شورا برگشته و بهاشرف
آمده بودند، از او سوال كردم كه چه خبر؟ گفت نبايد زياد بهحرف اين طرف و
آن طرف گوش كرد هر چيزي را كه مسعود ميگويد بايد مبنا قرار داد زيرا مسعود
10سال آينده را ميبيند كه هيچ كس توان ديدن آنرا ندارد.
در
سالهاي بعد از اشغال عراق خيلي نگران حال بقول خودش «بچهها» يعني همه
مجاهدين بود. در ساليان پايداري پرشكوه اشرف مستمر با او تماس داشتم و با
او گفتگو مي كردم، بهمجاهدين خيلي افتخار ميكرد و از واژه اسطورههاي
تاريخ نام ميبرد بهخصوص بعد از 19فروردين90 كه ايستادگي مجاهدين اشرفي
جلوي زرهي و هاموي دشمن را ديده بود، تنظيم رابطهاش بهطور كيفي تغيير
كرده بود و ميگفت كه همه بچهها باعث افتخار ما هستند و اين جنگها و
رشادتهايشان چيزي است كه بايد در تاريخ بنويسند.
در
آخرين تماسي كه داشتم متوجه شدم حال پدرم خوب نيست و در بيمارستان بستري
است. بعد از تماس اوليه نتوانست خوب صحبت كند و قرار شد كه روز بعد مجدداً
با او تماس بگيرم. روز بعد، پس از احوالپرسي اوليه متوجه شدم كه نسبت بهشب
قبل خيلي سرحالتر بهنظر ميرسيد، گفت شب گذشته خواهر مريم با من تماس
گرفته بود و با هم صحبت كرديم و از صحبت خواهر مريم آنقدر انرژي و قوت
گرفتم كه الان ميتوانم صحبت كنم و از اين بابت خيلي خوشحال بود. صبح روز
بعد از آن، متوجه شدم كه همان شب، «استاد» در بيمارستان وين فوت كرده است.
بر
اساس شناختي كه از او داشتم مي دانم كه ارزشمندترين لحظه عمرش همان تماس
خواهر مريم با او بود كه اينگونه در آخرين لحظات عمرش بهاو انرژي ميداد.
او
كه بهطور واقعي در تمام زندگياش با سازمان بود، همانند بسياري از
خانوادههاي مجاهدين از همه چيز خود گذشت و در مسير سرنگوني رژيم آخوندي به
دفاع از فرزندان مجاهدش كه آنها را به صورت عام «بچهها» خطاب مي كرد،
پرداخت. در همة سختيها و شاديها، در سرما و گرما، همراه و همدرد
مجاهدين و در كنار آنها بود و فعاليت ميكرد. ما مجاهدين البته بهداشتن
چنين خانوادههايي افتخار ميكنيم. ياد و خاطرش گرامي، پدري كه همدم، همراه
و مشوق ما در مسير آزادي ايران زمين اين زيباترين وطن در اين ساليان
پرفراز و نشيب بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر