۱۴۰۰ فروردین ۲۹, یکشنبه

دادگاه یک دژخیم و مأموریت یک مزدور نفوذی برای مصادره جنبش دادخواهی به سود جلادان علیه جایگزین دموکراتیک(شماره۱) ۲۸ فروردین ۱۴۰۰

مقدمه

رژیم ضد بشری آخوندی در چند دهه گذشته در رویارویی با مردم و مقاومت ایران از هیچ جنایتی فروگذار نکرده و هر ابزاری را که می توانسته برای ضربه زدن به شورای ملی مقاومت و سازمان مجاهدین خلق ایران به مثابه تنها تهدید موجودیتش به خدمت گرفته است. از صدور فتواهای جنایتکارانه تا وحشیانه ترین شکنجه ها و اعدامهای دسته جمعی و قتل عام زندانیان سیاسی و عملیات تروریستی و جاسوسی و کارزار بلاوقفه شیطان سازی. یکی از طرحهایی که همواره در دستور کار رژیم بوده تلاش برای نفوذ به درون صفوف مجاهدین ومقاومت بوده است. نفوذ در سازمانهای انقلابی امر سابقه داری است و در زمان شاه نیز ما آنرا تجربه کرده ایم اما این امر که با بود و نبود رژیم گره خورده در حاکمیت فاشیزم دینی ابعاد بسیار پیچیده‌تر و گسترده‌تری به خود گرفته است.

وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه پاسداران در سالهای گذشته تلاش زیادی برای نفوذ در ارتش آزادیبخش و صفوف مجاهدین داشتند و مزدوران زیادی را در همین راستا روانه عراق کردند. سرویس های اطلاعاتی رژیم که می دانستند عوامل نفوذیشان قادر به بالا آمدن در سلسه مراتب مجاهدین نیستند، به آنها رهنمود میدادند که در اولین فرصت در هر ماموریتی که امکانش هست، همراهانتان را به رگبار ببندید و خودتان را به داخل ایران برسانید. شماری از مجاهدان و رزمندگان ارتش آزادیبخش از این طریق به شهادت رسیدند. کتاب «کارت‌های سوخته وزارت اطلاعات آخوندی-گزارش مدیریت ضد اطلاعات ارتش آزادیبخش در باره کشف و خنثی کردن طرح‌های نفوذ وزارت اطلاعات» که در مرداد ۱۳۸۱ همراه با اسامی و اسناد و دستخط‌ها در ۳۰۰ صفحه منتشر شده است، نمونه بسیار گویا و مستندی در این خصوص است.

از این پیشتر نیز در اسفند ۱۳۷۶ مدیریت ضداطلاعات ارتش آزادیبخش کتاب «شکست یک توطئه-در باره کشف و خنثی کردن طرح‌های نفوذ وزارت اطلاعات رژیم» را منتشر کرده بود که نقشه و کروکی خانه‌های امن مزدوران نفوذی را هم در تهران برملا می‌کرد.

یک رهنمود دیگر دستگاههای اطلاعاتی رژیم به نفوذی هایش این بود که اگر نتوانستید مجاهدین را به قتل برسانید، بعد از مدتی از صفوف مجاهدین خارج شده و تحت عنوان” ناراضی“ و یا ”عضو سابق مجاهدین“ به ”افشاگری“ علیه مجاهدین بپردازید (نمونه مزدور جمشید تفرشی در کتاب طرح‌ها و توطئه‌ها علیه مجاهدین-تاریخ انتشار زمستان ۱۳۷۹).

هم ساواک و هم اطلاعات آخوندی بسیاری از کاندیداهای خود را برای نفوذ در درون گروههای مخالف از میان زندانیانی انتخاب میکردند که در هم شکسته بودند و با بازجویان و شکنجه گران همکاری میکردند. همچنین ساواک و اطلاعات آخوندها بسیاری اوقات ماموران ناشناخته خود را با صحنه سازی تحت عنوان مخالف زندانی میکردند و پس از پایان محکومیت نمایشی و آزادی، آنها را به صفوف مخالفان نفوذ میدادند.

برخی از نمونه های نفوذ چه در زمان شاه و چه در زمان آخوندها نمونه های پیچیده و طولانی مدت بوده که عامل نفوذی خدمات شایان توجهی به دشمن کرده است. مسعود بطحایی یکی از این نمونه ها در زمان شاه است که ظاهرا یک زندانی خوش نام و مقاوم و مورد اعتماد همه زندانیان بود اما بعد از سقوط شاه و بر ملا شدن اسناد ساواک مشخص شد که او از ابتدای دستگیری به خدمت ساواک درآمده بود و به جاسوسی علیه زندانیان و کشف رابطه زندانیان با سازمانهای انقلابی در بیرون زندان بوده است. نمونه دیگر بهروز ذوفن است که داستانی جداگانه دارد.

مجموعه تحقیقی حاضر که توسط همکاران این کمیسیون و گروهی از زندانیان آزاد شده گردآوری و تدوین شده است، در باره یکی از مزدوران نفوذی در حکومت آخوندی در زیر دست جلاد اوین لاجوردی به نام ایرج مصداقی است. در آستانه دادگاه دژخیم حمید نوری قسمت‌هایی از این مجموعه توسط زندانی سیاسی رضا شمیرانی (۱۳۶۰-۱۳۷۱) که خود در تدوین آن شرکت داشته برای مقامات سوئدی ارسال شده است.

همچنانکه در اطلاعیه کمیسیون امنیت و ضدتروریسم شورای ملی مقاومت به تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۹۸ در باره ماجرای دژخیم بازداشت شده در سوئد به دقت و با جزئیات و با نوار صدای رؤسای این دژخیم در تهران (آخوند مقیسه‌ای و آخوند رازینی) فاش شده است وزارت اطلاعات مزدور ایرج مصداقی را به کار گرفت تا با سفیدسازی او به مصادره جنبش دادخواهی زندانیان قتل عام شده علیه جایگزین دموکراتیک (شورای ملی مقاومت ایران) بپردازد.

مجموعه تحقیقی حاضر هیچ تردیدی باقی نمیگذارد که ایرج مصداقی اگر قبل از زندانش در ۱۳۶۰ در خدمت رژیم نبوده دست کم از اولین هفته های زندان، با بازجویان و شکنجه گران همکاری فعال داشته و به عنوان نوچه لاجوردی قصاب اوین، خدمتگزاری میکرده است.

فصل اول این تحقیق اساسا برگرفته از خاطرات زندان اوست که از لابلای آن می توان فهمید که او نه یک زندانی معمولی بلکه زندانی با ارتباط ویژه با شکنجه گران و بارجویان است هر چند که با تردستی تلاش کرده است این وضعیت ویژه را عادی جلوه دهد و به شکلهای مختلف به توجیه آن بپردازد. این فصل به خوبی نشان می دهد که او نه تنها همواره از یک حاشیه امن در زندان برخوردار بوده بلکه ارتباطات دوستانه ای با شقی ترین دژخیمان داشته است. مهمتر اینکه او به دفعات تحت عنوان انتقال به انفرادی بخاطر تشکیلات بند یا بازجویی یا بهانه های دیگر از جمع زندانیان جدا شده است. روالی که به هیچوجه در مورد زندانیان مشابه او اعمال نمیشده است. امروز مشخص میشود که هدف از این غیبت ها انجام ماموریتهای جنایتکارانه بوده که یکی از آنها تدوین کتاب کارنامه سیاه در خدمت لاجوردی است.این موضوع در فصل دیگری از همین مجموعه در شهادت هنرمند ارزنده میهنمان فریدون ژورک تشریح شده است. شهادت ژورک که خود در فاصله سالهای ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۴زندان بوده است، در باره ارتباطات مصداقی با دار ودسته لاجوردی و دژخیمانی مانند فاضل و داوودآبادی از مزدوری طولانی مدت مصداقی رمز گشایی میکند.

هر چند دشمنی هیستریک مصداقی اساسا متوجه مقاومت و رهبری آن است اما اغلب جریان ها و بسیاری افراد مخالف رژیم را هم به باد فحاشی و ناسزاگویی گرفته که در فصل دوم این مجموعه میزان کمی از آنها درج شده است

در این مجموعه تحقیقی به محتوای اراجیف مصداقی نپرداخته ایم. این اراجیف شایان یک بررسی جداگانه است. البته یک نگاه به محتوای دعاوی او بخوبی نشان میدهد که بدربردن رژیم از جنایتها (از قبیل کشتن و پوست کندن صورت مسعود دلیلی) یا لااقل تخفیف دادن جنایتهای رژیم مانند آمار شهیدان و دفاع تمام قد از اینکه روحانی و ظریف و وزارت اطلاعات در توطئه انفجار در گردهمایی مقاومت در ویلپنت پاریس نقش نداشته و حتی از آن اطلاع نداشته اند و همچنین تبرئه مصرانه رژیم از قتل غلامرضا منصوری در رومانی در شمار مأموریتهای این مزدور است. کما اینکه خصومت با عفو بین‌الملل بخصوص بعد از گزارش این سازمان به مناسبت سی امین سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی هیچ توجیهی جز اجرای دستورات وزارت اطلاعات ندارد.

کمیسیون قضایی شورای ملی مقاومت ایران

فروردین ۱۴۰۰

فصل اول

زندانی سیاسی یا یک مزدور به روایت خودش

مطالبی که در این بخش آمده است به چند موضوع از ”زندان“ مصداقی اختصاص دارد که اساسا از خاطرات او برگرفته شده و بدرجاتی ماهیت او را بر ملا میکند. البته این نکات مشتی از خروار است و الا خاطرات او مملو از نکاتی است که از مواضع مشکوک یا همکاری او با دشمن حکایت دارد، که او با تردستی و فرار به جلو تلاش کرده آنها را توجیه و ابتکار عمل خودش و استفاده از فرصتها قلمداد کند.

در اینجا فقط به ۵ موضوع می پردازیم که هر کدام برای هرکس که کمترین آشنایی با زندانهای رژیم آخوندی بویژه در دهه ۶۰ داشته باشد دهها سوال ایجاد میکند

قسمت اول- سه بار دستگیر

قسمت دوم- شرکت در گشتهای ضربت دادستانی انقلاب برای شکار مجاهدین

قسمت سوم- رفتن بر سر پیکر سردار موسی خیابانی و سمبل زن انقلابی اشرف رجوی

قسمت چهارم- رابطه با شکنجه گران ورؤسا ومدیران زندان

قسمت پنجم- استثنا در اعدام                                                                                 

قسمت اول- سه بار دستگیری

خاطرات مصداقی در پاره ای موارد بسیار دقیق و با ذکر جزییاتی نوشته شده است که حیرت آور است. اما در پاره ای موارد به غایت مبهم و به اجمال نگاشته شده است. یکی از موارد زمان و نحوه و چرایی دستگیریهای اوست.

از خلال قسمت اول خاطراتش روشن میشود که وی پس از ۳۰ خرداد سه بار دستگیر شده و دو بار اول آزاد شده است، اما هیچگاه او جزییات این دستگیریها و علت آنها و چگونگی آزادیش را توضیح نداده است:

دستگیری اول

صفحه ۴۴ جلد اول خاطراتش وقتی در باره بازجویی هایش توضیح میدهد برای اولین بار به دستگیری اولش اشاره میکند: “ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﻣﻨﻈﻮرﺷان از “دﺳﺘﮕﻴرﯼ” ﻗﺒﻠﯽام ﮐﻪ ﻣﺪام ﺑﻪ ﺁن اﺷارﻩ ﻣﯽﮐردﻧﺪ، همان ﺑازداﺷﺖ ﭼﻨﺪ ﺳاﻋﺘﻪاﯼ ﺑﻮد ﮐﻪ در ﺗﻴرﻣاﻩ ۶۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮدم...ﻣﺤﻞ ﻗرار ﺟﺪﻳﺪﻣان، در ﭘﻴادﻩ روﯼ اﺳﺘادﻳﻮم اﻣﺠﺪﻳﻪ ﺑﻮد..... ﻣﺴﻴر را ﺑراﯼ ﺑار ﺳﻮم ﺑر خﻼف خواسته ام، ﻃﯽ ﮐردم ﮐﻪ ﻣﻨﺠر ﺑﻪ ﺑازداﺷﺘﻢ ﺷﺪ. ﺑا ﻣﺼﻴﺒﺖ ﻓراوان و ﭼاﺷﻨﯽ ﺷاﻧﺲ ﺑﺴﻴار، بعد از ﺗﺤﻘﻴﻘات اوﻟﻴﻪ همان روز از ﺁنﺟا خلاصی ﻳاﻓﺘﻢ

صفحه ۴۷ کتاب: «یکی از کسانی را که در زندان پل رومی و دستگیری اولم، هم سلولم بود دیدم ....»

دستگیری دوم

صفحه ۲۳جلد اول: «.... ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ ﺣﺴﻴﻦ ﺟهاﻧﮕﻴرﯼ در تظاهرات روز ﭘﻨﺞ ﻣهر، در خﻴاﺑان ﻣﺼﺪق(وﻟﯽﻋﺼر ﻓعﻠﯽ) ﺷهﻴﺪ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ. ﻓرداﯼ همان روز، ﺻﺒﺢ زود، ﺑﻪ خاﻧﻪﺷان رﻓﺘﻢ و ﻣﺪارﮎ و ﭘﻮﻟﯽ را ﮐﻪ ﺁنﺟا داﺷﺘﻢ، ﺑرداﺷﺘﻢ. بعد از خروج از خاﻧﻪ و رﺳﻴﺪن ﺑﻪ ﻣﻴﺪان هفتﺣﻮض، ﺗﻮﺳﻂ دخترﻋﻤﻪام ﮐﻪ ﺣﺰب اﻟﻠهﯽ ﺑﻮد، ﻟﻮ رﻓﺘﻪ و دﺳﺘﮕﻴر ﺷﺪم. ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﺑا خوشﺷاﻧﺴﯽ ﺗﻤام و ﺗﻼش دوﺳﺘاﻧﻢ ﺁزاد ﺷﺪم...»

صفحه ۳۶: “ﻧاﮔهان ﺣﻤﻴﺪ ﻃﻠﻮﻋﯽ را دﻳﺪم. در هنگام دﺳﺘﮕﻴرﯼ ﻗﺒﻠﯽام در ﭘﻞ روﻣﯽ، ﻋﻼوﻩ ﺑر رﻳاﺳﺖ ﺑﺨﺶ زﻧﺪاﻧﻴان ﺳﻴاﺳﯽ، ﺑازﺟﻮﻳﯽ از ﺁﻧان را ﻧﻴﺰ زﻳر ﻧﻈر داﺷﺖ. .... ﺑار ﻗﺒﻞ، هنگام ﺁزادﯼام، ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد: اﮔر ﻳﮏ ﺑار دﻳﮕر ﮔﺬرت ﺑﻪ اﻳﻦﺟا ﺑﻴﻔﺘﺪ، خودم در جوخه‌ی اﻋﺪاﻣﺖ ﺷرﮐﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ...»

صفحه ۶۳: “به یاد آوردم ۷ مهر۶۰ را در کمیته پل رومی بسر میبردم. شب سختی را در بازجویی پشت سرگذاشته بودم و تا صبح از درد نخوابیده بودم»

صفحه ۷۵:«... در دستگیری ﻣهرﻣاه ﺳال ۶۰ ﺑﻪ زندان ﭘﻞ روﻣﯽ ﺑرده ﺷﺪه ﺑﻮدم و ﺑراﯼ ﺗرﺳاندنم ﻣرا اﻋﺪام ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﮐرده ﺑﻮدند،... ﻣرا ﮐﻨار دﻳﻮارﯼ ﻗرار داده و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻨا ﺑﻪ دﺳﺘﻮر ﮔﻴﻼﻧﯽ و ﻣﻮﺳﻮﯼﺗﺒرﻳﺰﯼ [رییس کل دادگاههای انقلاب اسلامی ودادستان کل انقلاب] ﻧﻴازﯼ ﺑﻪ ﺑازﺟﻮﻳﯽ و ﻣﺤاﮐﻤﻪام ﻧﻴﺴﺖ و ﻗﺼﺪ دارند اﻋﺪاﻣﻢ ﮐﻨﻨﺪ. وﻗﺘﯽ ﻳﮑﯽ از ﭘاﺳﺪاران دﺳﺘﻮر ﺷﻠﻴﮏ داد، ﻣﻦ ﮐﻨار دﻳﻮار ﺣﻴاط ﺑا ﭼﺸﻢﺑﻨﺪ اﻳﺴﺘاده ﺑﻮدم. ﭘاﺳﺪارﯼ روﯼ ﭘﺸﺖﺑام ﺳﻠﻮلها نگهبانی ﻣﯽداد. وﯼ ﻧﻴﺰ ﺳر اﺳﻠﺤﻪاش را ﭘاﻳﻴﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳر ﻣﻦ ﮔرﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﻳﮏ ﻓﺸﻨﮓ در اﺳﻠﺤﻪﯼ ژ- ث اش اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ ﺷﻠﻴﮏ ﮐرد، سرخی ﮔﻠﻮﻟﻪ را دﻳﺪم ﮐﻪ از ﺑﻐﻞ ﺻﻮرﺗﻢ رد ﺷﺪ و ﮐﻨار ﭘاﻳﻢ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ خورد

به این ترتیب او در مورد دو دستگیری آنهم در اوج سرکوب، به صورت گذرا و در لابلای موضوعات دیگر به ذکر چند نکته پراکنده اکتفا میکند. نه میگوید که توسط کدام ارگان بازداشت شده، چگونه بازجویی شده، او را به کجا برده اند از او چه سوالاتی کردند، چرا و چگونه او را بخصوص در دستگیری دوم آزاد کردند.... این روشن شناخته شده کسانی است که حقیقت را پنهان و تحریف میکنند.

دستگیری سوم

صفحه۲۵ جلد اول: «در آن زمان، بیشتر وقت ها در یک شرکت در چهارراه تخت جمشید، جنب سینما رادیوسیتی سابق و در محل دانشگاه آزاد زمان شاه، نزد دوستانم به سر می بردم... ساختمان متعلق به دادستانی انقلاب بود و طبقه های فوقانی آن به "مستضعفان" و جنگ زده ها داده شده بود تا موقتاً در آن جا اسکان یابند. احساس کردم که ماندنم در آن جا صلاح نیست. صبح زود به محل شرکت رفتم تا دوستانم را از تصمیمم مطلع سازم. وقتی به شرکت رسیدم، متوجه شدم توالت های طبقه های بالای ساختمان که به محرومان و جنگ زده های شهرهای جنوبی تعلق داشت، گرفته و فاضلاب بالا زده و همه ساختمان را فرا گرفته است. .... قرار شد که یکی از بچه ها با موتور به سیدخندان رفته ودستگاه فاضلاب بازکنی را بیاورد تا با کمک هم مشکل پیش آمده را حل کنیم. منتظر بازگشت او نشسته بودم که ناگهان، یکی از همسایه ها در آستانه ی در ظاهر شد و با دست مرا به پاسدارانی که همراهش بودند، نشان داد. ظاهراً بیچاره روحش هم از ماجرا خبر نداشت. وقتی خشونت آن ها را هنگام یورش به من دید، داشت از ترس سکته می کرد. تأسف و نگرانی از چشم هایش می بارید. می توانستم موقعیتش را درک کنم. تلاش کردم که با آخرین نگاه و لبخندم، به او دلداری دهم. به سرعت مرا از پله ها پایین آوردند. در راه با خشونت هرچه تمام تر، دهانم را بازرسی کردند که مبادا از قرص سیانور استفاده کرده باشم. وقتی به داخل ماشین هلم می دادند، با فشار سرم را به پاهایم رسانده و در همان وضعیت، چشم بندی را محکم به چشمانم زدند. در همین حال، مرا به شخصی که در ماشین نشسته بود، نشان دادند و از او پرسیدند: این خودش است؟ ظاهراًبا تکان دادن سر تأیید کرد. نمی دانستم شخص مورد نظر کیست و موضوع از چه قرار است؟

مأموریت دستگیری من از طرف دادستانی انقلاب، به عهده ی اکبر خوش کوش نهاده شده بود که در آن زمان، رابط بین کمیته ی منطقه ١٢ نازی آباد و دادستانی انقلاب بود و مأموریت های محوله از سوی آنان را نیز اجرا می کرد. بعد از دستگیری، یک راست به یکی از بازداشتگاه های تحت نظارت آن کمیته برده شدم که در ارتباط مستقیم با اوین بود. در آن جا مورد شکنجه و آزار و اذیت معمولِ آن دوران قرار گرفتم و بعد به مرکز اصلی شان انتقال داده شدم.

ماشینی که ما را به اوین آورد، در پارکینگ رو به روی زندان اوین توقف کرد و ما با پای خودمان از در کوچکی وارد جهنم اوین شدیم. ..در آن جا مستقیم به شعبه ی "یک ب" برده شدم. دلیل ارجاع من به شعبه‌ی یاد شده، اعتراف یکی از هواداران مجاهدین به نام "م- گ" که همکاری وسیعی با دادستانی انقلاب داشت، بود. وی در این راه از هیچ کوششی فرو گذار نمی کرد. او به خاطرهمکاری با بازجویان و بالمآل دادن اطلاعات کافی پیرامون فعالیت هایش، در بهمن ماه سال ۶١ اعدام شد. در حالی که ۵٠ روز از دستگیری "م- گ" گذشته بود و فشاری متوجه اش نبود، به یاد من و سرنخی که از من داشت افتاده بود. او تلاش وافری به خرج می داد تا با ارائه ی کوچک ترین اطلاعات و حدس و گمان هایش، دیگران را نیز به دام بیاندازد. پاسداران با کمک و مساعدت وی، به شکل بسیار اتفاقی و غیر منتظره به آدرس محلی که من به آن جا رفت و آمد می کردم و در تشکیلات کسی به جز جلال که پیش از من دستگیر شده بود از آن اطلاعی نداشت، دست یافته و دستگیرم کرده بودند».به کار بردن حروف اختصاری برای اسم و فامیل یک خائن اعدام شده هم از ترفندهای مصداقی است تا بسیاری رازهای خائنانه و ناگفته خودش را توجیه کند با به شخص غایب احاله دهد.

تناقضات آشکار

برای فهم آنچه از دستگیریهای مکرر مصداقی بر می آید نکات زیر قابل توجه است:

۱-شرایط امنیتی بعد از تظاهرات۵ مهر۱۳۶۰

در روز ۵ مهر مجاهدین یک تظاهرات در تهران سازمان دادند و برای اولین بار شعار «مرگ بر خمینی» سر دادند. در زندان اوین از غروب۵ مهر دسته دسته دستگیر شدگانی که مظنون به شرکت در تظاهرات پنج مهر بودند اعدام می‌کردند. در این میان افرادی از پاسداران کمیته را به ظن مشارکت در تظاهرات دستگیر کرده و اعدام کردند و حتی صبر نکردند که هویت واقعی آنها روشن شود.

گشتهای سپاه و کمیته و دادستانی فضای رعب ووحشت در خیابانها ایجاد کرده و هر فرد مشکوکی را دستگیر می‌کردند. آنها ناگهان یک خیابان را از دو طرف بسته و همه خودروها و افراد عابر را بازرسی می‌کردند و افرادی که ظاهرشان مشکوک بود یا دوریالی برای تلفن زدن در جیبشان بود یا مانند میلیشیای مجاهدین کفش ورزشی به پا داشتند بصورت جمعی دستگیر وروانه مراکز سپاه و یا اوین میکردند. در آن زمان تلفنهای عمومی در خیابانها که ابزار ارتباطی مجاهدین بود با سکه دوریالی کار میکرد، به همین خاطر به کسی که چند سکه دوریالی همراهش بود شک میکردند که از مجاهدین است.

در چنین شرایطی چگونه ایرج مصداقی که به قول خودش می‌دانستند هوادار مجاهدین است، روز ۶ مهر برای دومین بار دستگیر میشود، مدرک هم همراهش بوده اما او را آزاد میکنند؟!

۲-آزادی با «تلاش دوستان»!

او میگوید در دستگیری اول ودوم، که هر دو بخصوص دستگیری دوم در اوج روزهای اعدام وکشتار بوده، علاوه بر خوش شانسی تمام، تلاش ”دوستانش” موجب آزادی او شده است. او توضیح نمیدهد که این ”دوستان” چه کسانی هستند که در آن دوران باعث آزادی او شده اند. ذکر چند نمونه روشن می‌کند که این ادعا واهی است.

برادر و پسر آخوند احمد بهشتی نماینده حزب‌اللهی فسا در مجلس رژیم در سال ۶۰ بنامهای سعید و کاظم بهشتی به اتهام هواداری از مجاهدین دستگیر شده بودند و تلاشهای این آخوند برای آزادیشان به جایی نرسید. هردو نفر در قزلحصار بودند و محکوم به زندان شده بودند. خواهر زاده‌های آخوند محمدی گیلانی که «رئیس دادگاههای انقلاب اسلامی» بود، در سال ۶۰زندان بودند و تلاش مادرانشان یعنی خواهران گیلانی برای آزادی فرزندانشان به جایی نرسید. یکی از این دو نفر را بشدت شکنجه کرده بودند.

مورد دیگر وحید لاهوتی پسر روحانی سرشناس حسن لاهوتی است. دو برادرش سعید و حمید همسران دو دختر هاشمی رفسنجانی هستند. وحید در اوایل آبان ۶۰ بخاطر ارتباط با مجاهدین دستگیر شده بود، در شرایط بعد از ۵ مهر۱۳۶۰ تلاش خانواده رفسنجانی برای آزادی و یا حتی ملاقات با او به نتیجه نرسید و نهایتا زیر شکنجه شهید شد. پدر وی حسن لاهوتی را که از همراهان خمینی بود و از پاریس با او به تهران بازگشت بخاطر پسرش بازداشت کردند و او را در زندان کشتند و یا آنطور که حکومت رسما اعلام و ادعا کرد در اثر سکته فوت کرد.

۳- زندان پل رومی

خودش نوشته در روز ۶ مهر که برای بار دوم دستگیر شده، در بازداشتگاه پل رومی بوده، جایی که تحت ریاست آخوند حسین انصاریان و مشهور به قصابخانه بود و زندانیان مواد مخدر و همچنین زندانیان سیاسی را در آنجا قصابی میکردند. علاوه بر اینکه رها شدنش از زندان پل رومی آنهم در روزهای بعد از درگیریهای شدید ۵ مهر قابل فهم نیست، مصداقی توضیح نمیدهد که چگونه و چرا او را که در هفت حوض یعنی شرق تهران دستگیر شده به پل رومی در شمال تهران بردند.

۴- شرایط اعدام مصنوعی

مصداقی می نویسد[1]:«...ﻣرا ﮐﻨار دﻳﻮارﯼ ﻗرار داده و ﮔﻔﺘﻨﺪ .. ﻗﺼﺪ دارند اﻋﺪاﻣﻢ ﮐﻨﻨﺪ. وﻗﺘﯽ ﻳﮑﯽ از ﭘاﺳﺪاران دﺳﺘﻮر ﺷﻠﻴﮏ داد، ﻣﻦ ﮐﻨار دﻳﻮار ﺣﻴاط ﺑا ﭼﺸﻢﺑﻨﺪ اﻳﺴﺘاده ﺑﻮدم. ﭘاﺳﺪارﯼ روﯼ ﭘﺸﺖﺑام ﺳﻠﻮلها ﻧﮕهﺒاﻧﯽ ﻣﯽداد. وﯼ ﻧﻴﺰ ﺳر اﺳﻠﺤﻪاش را ﭘاﻳﻴﻦ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳر ﻣﻦ ﮔرﻓﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﻳﮏ ﻓﺸﻨﮓ در اﺳﻠﺤﻪﯼ ژ- ث اش اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ ﺷﻠﻴﮏ ﮐرد، سرخی ﮔﻠﻮﻟﻪ را دﻳﺪم ﮐﻪ از ﺑﻐﻞ ﺻﻮرﺗﻢ رد ﺷﺪ و ﮐﻨار ﭘاﻳﻢ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ خورد

او می‌‌گوید که چشم بند داشته اما معلوم نیست چگونه از زیر چشم بند تشخیص داده که سلاح نگهبان پشت‌بام ژ-ث بوده و لوله آن از بالا بطرف سرش نشانه رفته و دست آخر گلوله‌ سرخ شده‌ای که از کنار صورتش رد شده را دیده و همچنین فهمیده که آن پاسدار فقط یک گلوله در سلاحش داشته، از این روایت طنز که بگذریم، برای فهم اعدام مصنوعی به خاطره مصطفی نادری زندانی مجاهدی که ۱۲ سال زندان بوده است اشاره میکنیم. او توضیح میدهد:

من و چهار نفر دیگر را به اطاق کوچکی بردند و گفتند شما مفسد فی الارض هستید و دادگاه حکم اعدام شما را صادرکرده و ساعت٢ نیمه شب شما را اعدام می کنیم و به هر نفریک کاغذ و خودکار داد و گفت وصیت نامه خودتان را بنویسید....

حدود ساعت ١ یا ٢ شب بود که ما را صدا کردند و به حیاط بردند. ماشینی آمد و ما ٥ نفر را سوار کردند بعد از مدتی متوقف شد و ما را خارج کردند. ..... ما را بردند با چشمهای بسته و دستهایمان هم از پشت بسته بود. جلو دیواری ایستاده بودم و مرتب صدای گلنگدن کشیدن می آمد بعد صدای یک نفر که بالحن آخوندی حرف میزد آمد و گفت به حکم دادگاه انقلاب اسلامی شما مفسد فی‌الارض و محارب هستید و حکم شما اعدام است و الان اجرا می شود و یکی از پاسداران فرمان آتش داد .

ما چشم بند به چشم داشتیم و تاریک بود. صدای یک رگبار شلیک را شنیدم و بعد به زمین افتادم چون هیچ کنترلی روی بدنم نداشتم چند لحظه سکوت حکمفرما شد. احساس کردم که خون از بدنم جاری شده و منتظر بودم که بمیرم که پاسدارها همه زدند زیر خنده و گفتند با همین دل و جگر میخواهید با اسلام بجنگید! و با کتک ما را با همان ماشین از آن جا بردند به یک اطاق . من چشم بند را باز کردم . پنج نفر بودیم. من نگاه به دستهایم کردم همه تاول زده بود . تمام بدنم تاول زده بود. تاولهای آب دار . یکی دیگر از بچه ها هر نیم ساعت غش می کرد و دچار حمله صرع شده بود. یکی دیگر وقتی که چشم بند را باز کرد و عینک خود را زد گفت نمی بینم، چه بر سر چشمهایم آمده؟ نمره چشم او در عرض دو ساعت بالا رفته بود. دیگری قفسه سینه اش درد شدید گرفته بود و سکته ناقص کرده بود و دیگری سر دردهای شدید می گرفت...» (صفحه۵۳ کتاب پروژه‌های انهدام یک جنبش و خط سرخ مقاومت)[2]

اعدام مصنوعی یکی از بدترین شکنجه هاست و از تجربه اعدام مصنوعی این پنج زندانی که تجربه چند سال زندان داشته اند روشن میشود حرفهای مصداقی ساختگی است.

۵- سئوالات بدون جواب

مصداقی مشخص نمیکند که چند روز در زندان پل رومی بوده، چگونه بازجویی شده و پس از اعدام مصنوعی تحت چه شرایطی آزاد شده است، اما سوال اساسی‌تر اینست که آیا او در فاصله آزادی که معلوم نیست چه تاریخی بوده تا زمان دستگیری در دیماه به سراغ هواداران مجاهدین رفته و تلاش برای ارتباط با آنها کرده است یا نه؟ اگر ارتباط برقرار کرده به چه منظور بوده و سرنوشت آن افراد چه شده است؟

آیا این تصادفی است که اکثر کسانی را که می‌شناخته و از آنها اسم برده، پیش از او دستگیر شده‌اند؟

و مهمتر اینکه چرا مصداقی داستان زندانش را از همان دستگیری اول در تیرماه شروع نمی‌کند و تلاش میکند ماجرای دو دستگیری قبلی‌اش را بصورت پراکنده وبریده بریده در لابلای بقیه مطالب بازگو کند؟

چه راز سربه مهری هست که مصداقی تلاش در پنهان کردن آن دارد و نمی‌خواهد برملا بشود؟

قسمت دوم- شرکت در گشت گروه ضربت دادستانی برای شکار مجاهدین

جلد اول خاطرات- صفحات ۷۰ تا ۷۷:

«دو روز بعد مرا برای بازجویی صدا زدند. دل توی دلم نبود. انگار خبر بدی را گواهی می دادند. بزودی متوجه شدم که می خواهند از طریق من، حسین جهانگیری را دستگیرکنند. در بازجویی هایم چیزی از شهادت او نگفته بودم. می خواستم همچنان به دنبال او بگردند و تا آن جا که مقدورم بود، انرژی شان را هرز دهم. گفتم: تنها آدرس خانه اش را می دانم. مرا به همراه گروه ضربت اوین راهی خانه ی حسین و چند آدرس دیگر کردند.

ابتدا بدون این که بگویم امیر دستگیر شده است و او را در اوین دیده ام، آن ها را به سوی دکه ی امیر بردم. در راه چند سؤال راجع به محل مورد نظر و موقعیت آن کردند تا به گونه ای عمل کنند که مرغ از قفس نپرد. بعد از چند پرسش در این مورد و گرفتن پاسخ، انگار که سطل آب سردی روی شان ریخته باشند، به سرعت از آن جوش و خروش اولیه افتادند. متوجه شدم این ها همان تیمی هستند که چند روز قبل دکه را غارت کرده و امیر را با خود برده بودند. به روی خودم نیاوردم. با ایما و اشاره با هم صحبت می کردند. از برخوردشان معلوم بود که مأیوس شده اند و چیزی دست گیرشان نخواهد شد. از دور وقتی متوجه شدند محل مزبور همان جایی است که چندی قبل مورد حمله قرار داده اند، مسئول شان به راننده گفت: دور بزن! و با خشم و چشم غره مرا نگاه کردند.

سپس با راهنمایی من به خانه ی حسین جهانگیری رفتیم. در آن جا هم چیزی نصیب شان نشد. تلاش کردم متوجه ی فعالیت برادر کوچکتر حسین نشوند. عاقبت او در سال ١٣۶١ دستگیر شد و چند سالی زندان بود و در سال ١٣۶۴ از زندان آزاد شد. بعد از آن جا، به خانه ی سهراب رفتیم که از قبل می دانستم خالی است. در بازجویی در رابطه با آدرس خانه ی حسین(معروف به حسین بافنده) نیز از من پرسیده بودند. ولی از آن جایی که از سرنوشت او اطلاعی نداشتم، گفته بودم آدرس خانه اش را بلد نیستم. آدرس های بچه هایی را که از لو رفتن شان خبری نداشتم، نداده بودم. به هر حال با ضرب و شتم مرا به اوین بازگرداندند. بعدها متوجه شدم حسین و سهراب دستگیر شده بودند ولی ما را با هم رو به رو نکردند. شاید پیش از دستگیری من اعدام شده بودند و یا....

«بعد از ﻇهر همان روز، ﻣرا ﺑا "م- گ" روﺑﻪرو ﮐردﻧﺪ. از او خﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ روﯼ ﻣﻦ ﮐار ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ از دﺳﺘﮕﻴرﯼ، اﻳﻦ اوﻟﻴﻦ ﺑارﯼ ﺑﻮد ﮐﻪ او را ﻣﯽدﻳﺪم. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺑر ﻟﺒان داﺷﺖ و ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻼش ﻣﻦ اﻳﻦ اﺳﺖ ﺗﻤام اﻓرادﯼ را ﮐﻪ ﻣﯽﺷﻨاﺳﻢ ﺑﻪ اﻳﻦﺟا ﺑﻴاورم ﺗا ﻣﺒادا دﺳﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻠﻴاتهایﻧﻈاﻣﯽ ﺑﺰﻧﻨﺪ و ﺑراﯼ همیشه "راﻩ ﻧﺠات" را ﺑﻪ روﯼ خودﺷان ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ»....

«وﻗﺘﯽ ﮐﻪ "م- گ" ﻣﻮﺿﻮع ﻣﻐازﻩﯼ اﻟﺪوز و اعلامیه ها را ﺑﻪ ﻣﻴان ﮐﺸﻴﺪ، ﺑازﺟﻮﯼ ﻣا ﻣﺤﻤﺪﯼ ﮐﻪ در ﺁنﺟا ﺣﻀﻮر داﺷﺖ، دخاﻟﺖ ﮐردﻩ و ﮔﻔﺖ: ﮐﺪام اعلامیه ها ؟ و ﺳﭙﺲ از ﻣﻦ ﭘرﺳﻴﺪ: ﭼرا ﺻﺤﺒﺘﯽ در اﻳﻦ ﻣﻮرد ﻧﮑردﻩ ﺑﻮدﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ: واﻻ ﻣﻮﺿﻮع ﺁن از ﺑﺲ ﮐﻪ ﺳادﻩ و ﭘﻴﺶ ﭘا اﻓﺘادﻩ ﺑﻮد ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﺁن را از ﻳاد ﺑردﻩ ﺑﻮدم. ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻳﮑﯽ دو ﺑار ﺑﻪ ﺁن ﻣﻐازﻩ رﻓﺘﻪام و ﺁدرﺳﺶ را هم ﻓراﻣﻮش ﮐردﻩام. "م- گ" ﮔﻔﺖ: ﺁدرﺳﺶ ﺳر راﺳﺖ اﺳﺖ و ﺑﯽدرﻧﮓ ﺁدرس را روﯼ ﮐاﻏﺬﯼ ﻧﻮﺷﺖ. او ﺻاﺣﺐ ﻣﻐازﻩ را ﻧﻤﯽﺷﻨاخﺖ و هیچ ﺑرخﻮردﯼ ﻧﻴﺰ ﺑا وﯼ ﻧﺪاﺷﺖ. او ﺁدرس ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻣﺤﻞ از ﺟﻤﻠﻪ ﻣﻨﺰل ﻓردﯼ ﺑﻪ ﻧام ﻋﺴﮕرﯼ را ﮐﻪ در همان ﺣﻮاﻟﯽ خﻴاﺑان ﻧﺒرد ﺑﻮد، ﻧﻴﺰ دادﻩ و ﺗﺄﮐﻴﺪ ﮐرد ﮐﻪ اﮔر خﻮدش ﻧﺒﻮد، خواهرش را دﺳﺘﮕﻴر ﮐﻨﻨﺪ. "م- گ" ﺁدرس محلهایی را ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮد ﺣﺠﺖ و ﻣﻨﺼﻮر ﺑﻪ ﺁنﺟا رﻓﺖ و ﺁﻣﺪ داﺷﺘﻪ ﺑاﺷﻨﺪ، ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪﯼ داد. از خاﻧﻪﯼ ﭘﺪر زن ﺣﺠﺖ ﮔرﻓﺘﻪ ﺗا ﻣرﮐﺰ داﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺗهران و... هر ﺟا ﮐﻪ ﻓﮑر ﻣﯽﮐرد ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ "م-ح" رﻓﺖو ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺪ

...«...ﻗرار ﺷﺪ "م- گ" همراه ﮔروﻩ ﺿرﺑﺖ ﺑﻪ دﻧﺒال ﺷﮑار ﺁﻧان ﺑرود. وﺳاﻳﻞ اوﻟﻴﻪ ﻣاﻧﻨﺪ ﺣﻮﻟﻪ ﻣﺴﻮاﮎ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ همراه خﻮد از ﺑﻨﺪ ﺁوردﻩ ﺑﻮد! ظاهراً در اﻳﻦ راﻩ ﮐارﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد. هر ﺑار او را از ﺑﻨﺪ ﺻﺪا ﻣﯽﮐردﻧﺪ ﺑرخلاف معمول، وﺳاﻳﻞ ﺿرورﯼاش را ﻧﻴﺰ همراه خﻮد ﻣﯽﺁورد. خﻮد ﺑهﺘر واﻗﻒ ﺑﻮد ﮐﻪ هر ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺄﻣﻮرﻳﺘﯽ ﺑراﯼ ﺷﮑار ﻗرﺑاﻧﯽ ﻓرﺳﺘادﻩ ﺷﻮد. ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﺗﺼﻤﻴﻢاش ﻋﻮض ﺷﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑاﻳﺪ همراه آنها ﺑروﯼ. وﻗﺘﯽ ﮔروﻩ ﺿرﺑﺖ ﺁﻣادﻩ ﺣرﮐﺖ ﺷﺪ، ﺗﺼﻤﻴﻢﺷان ﺑار دﻳﮕر ﻋﻮض ﺷﺪ. از ﺁنﺟاﻳﯽ ﮐﻪ ﻣﺘهﻢ دﻳﮕرﯼ ﻧﻴﺰ ﻗرار ﺷﺪ ﺑا ﻣا ﺑاﺷﺪ، ﻗرﻋﻪﯼ ﻓال ﺑﻪ ﻧام ﻣﻦ اﻓﺘاد و ﻣﺤﻤﺪﯼ دﺳﺘﻮر داد ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻨهاﻳﯽ همراهﺁﻧان ﺑروم.

... زﻧﺪاﻧﯽ دﻳﮕرﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ را همراهی ﻣﯽﮐرد، ﻣﺤرم ﻏﻔارﯼ ﻧام داﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد. همان ﻟﺤﻈﻪهای اول ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﺑازﺟﻮﻳﺶ ﮐﻴﻨﻪﯼ زﻳادﯼ از وﯼ ﺑﻪ دل دارد. ﺑﻼﻓاﺻﻠﻪ ﻣهر او ﺑﻪ دﻟﻢ اﻓﺘاد و بعدها ﻳﮑﯽ از دوﺳﺘان خﻮﺑﻢ ﺷﺪ. ﻣﺤرم ﺑعﺪ از ﺁزادﯼ ﺑﻼﻓاﺻﻠﻪ ﺑﻪ مجاهدین ﭘﻴﻮﺳﺖ و در ﻋﻤﻠﻴات ﺁﻓﺘاب در ﺳال ۶۷ ﺑﻪ ﺷهادت رﺳﻴﺪ.

ﮔروﻩ ﺿرﺑﺖ اوﻳﻦ ﺑﻪ ﻣﺄﻣﻮرﻳﺖ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﺑﻪ همین دﻟﻴﻞ اﮐﺒر خوشﮐﻮش و ﺗﻴﻢ همراهش ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ ﮐار ﻣا را ﺑﻪ ﻋهﺪﻩ ﮔرﻓﺘﻨﺪ ﺻﻼح دﻳﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺨﺴﺖ ﺑﻪ ﮐارهای دﻳﮕرﺷان از ﺟﻤﻠﻪ ﭘﻴﺪا ﮐردن ﻳﮏ ﭼاﭘﺨاﻧﻪ ﻣﺨﻔﯽ مجاهدین در خﻴاﺑان ﻓﺪاﺋﻴان اﺳﻼم ﺑرﺳﻨﺪ. ﺑا اﻳﻦ ﮐﻪ ﻧاﺻرﯼ، ﺳرﺑازﺟﻮﯼ ﺷعﺒﻪ ٣ ﺑﻪآنها ﺗﺄﮐﻴﺪ ﮐردﻩ ﺑﻮد ﻋﺠﻠﻪاﯼ در ﮐار ﻧﻴﺴﺖ و مدتهاست ﮐﻪ از ﭼاپخاﻧﻪﯼ ﻣﺰﺑﻮر اﺳﺘﻔادﻩ ﻧﻤﯽﺷﻮد، ﭘﻴﺪا ﮐردن ﺁن را در اﻟﻮﻳﺖ ﻗرار دادﻧﺪ. ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﯼ ﻧاﺻرﯼ ﻳﮑﯽ از اﻋﻀاﯼ مجاهدین ﺑﻪ وﺟﻮد ﺁن اﻋﺘراف ﮐردﻩ ﺑﻮد. اﮐﺒر خوش کوش ظاهراً دﺳﺖﻳاﺑﯽ ﺑﻪ ﭼاپخاﻧﻪﯼ ﻣﺰﺑﻮر را هیجان اﻧﮕﻴﺰﺗر از دﻳﮕر ﻣﻮارد ﻳاﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺷﺐهنگام ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﻣﻮرد ﻧﻈر رﺳﻴﺪﻳﻢ. ﻣﻐازﻩاﯼ ﺑﻮد خاﻟﯽ ﮐﻪ در ﺁن ﻣﻘﺪار زﻳادﯼ ﮐاﻏﺬ دﻳﺪﻩ ﻣﯽﺷﺪ. ﺑﻪ داخﻞ ﻣﻐازﻩ رﻓﺘﻨﺪ و ﭘﺲ از ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻦ و ﻣﺤرم را ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﻟﺤاظ رﻋاﻳﺖ ﻣﺴﺌﻠﻪﯼ اﻣﻨﻴﺘﯽ و ﺟﻠﻮﮔﻴرﯼ از اﻣﮑان ﻓرار، ﺑﻪ داخﻞ ﻣﻐازﻩ ﺑردﻧﺪ. از ﻗﺒﻞ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻨﺪ در زﻳر ﺁنﺟا ﻳﮏ ﭼاپخاﻧﻪﯼ ﻣﺨﻔﯽ اﺳﺖ وﻟﯽ ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻨﺪ دﻗﻴﻘاً ﮐﺠا ﻗرار دارد. اﮐﺒر خوش کوش ﺗﻼش ﻣﯽﮐرد ﺑا زدن ﻧﻮﮎ ﮐﻠﻨﮓ ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮد ﺁﻳا زﻳر ﺁنﺟا خاﻟﯽ اﺳﺖ ﻳا ﻧﻪ؟ ﻣﻐازﻩ از داخﻞ، ﺑﻪ ﻳﮏ خاﻧﻪاﯼ ﮐﻪ درب ﺁن در ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﺠاور ﺑاز ﻣﯽﺷﺪ، راﻩ داﺷﺖ. در خﻼل ﺻﺤبتهایشان ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﺁن خاﻧﻪ ﻧﻴﺰ زﻣاﻧﯽ ﻳﮏ خاﻧﻪﯼ ﺗﻴﻤﯽ ﺑﻮدﻩ اﺳﺖ ﮐﻪ اﻓراد ﺁن ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ از ﻃرﻳﻖ ﺁﻳﻔﻮن ﺑا ﻣﻐازﻩ ارﺗﺒاط داﺷﺘﻪ ﺑاﺷﻨﺪ. دو ﺑار ﻣﻦ و ﻣﺤرم را ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد، ﻣﺠﺒﻮر ﮐردﻧﺪ ﻣﻘﺪار معتنابهی ﮐاﻏﺬ را ﮐﻪ ﺑﺴﻴار ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺑﻮد، ﺟاﺑﻪﺟا ﮐﻨﻴﻢ. ﭼﻴﺰﯼ دﺳﺘﮕﻴرﺷان ﻧﺸﺪ. ﭘاﺳﺪاران ﮐﻨارﯼ اﻳﺴﺘادﻩ و ﻧﻈارﻩﮔر ﺟان ﮐﻨﺪن ﻣﻦ و ﻣﺤرم ﺑﻮدﻧﺪ. ﻳﮑﺒارﻩ دو ﺷﺌﯽ زرد رﻧﮓ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻪ در ﮔﻮﺷﻪاﯼ اﻓﺘادﻩ ﺑﻮد، ﻧﻈرم را ﺟﻠﺐ ﮐردﻧﺪ. اﮐﺒر خوش کوش ﻧﻴﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪآنها ﺷﺪ وﻟﯽ ﺑا ﻟﻮدﮔﯽ ﺗﻤام،آنها را ﺑرداﺷﺘﻪ و ﺑا ﭘاﺳﺪاران دﻳﮕر اﻟﻮ- اﻟﻮ ﻣﯽﮐرد. ﺑﻪ ﺳرﻋﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪم ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐارﯼ ﻣﯽﺁﻳﺪ. اﮔرآنها را روﯼ زﻣﻴﻦ ﻗرار ﻣﯽدادﻧﺪ و اهرمهایﮐﻮﭼﮏ ﺁن را ﻣﯽﮐﺸﻴﺪﻧﺪ، روﯼ زﻣﻴﻦ ﻣﺤﮑﻢ ﺷﺪﻩ و ﺣﮑﻢ دو دﺳﺘﮕﻴرﻩ را ﭘﻴﺪا ﻣﯽﮐردﻧﺪ. در واﻗﻊآنها را ﺑراﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮐردن درِ ﻣﺨﻔﯽِ ﭼاپخاﻧﻪ ﻣﻮرد اﺳﺘﻔادﻩ ﻗرار ﻣﯽدادﻧﺪ. ﺑا دﻳﺪن آنها ﻣﻦ هم ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮدم ﭼاپخاﻧﻪ در همین ﻣﻐازﻩ و در زﻳر زﻣﻴﻦ ﻗرار دارد. اﮐﺒر خوش کوش ﺑا ﻧااﻣﻴﺪﯼ، ﺑﻪ ﺑﻘﻴﻪ ﮔﻔﺖ: دﻳروﻗﺖ اﺳﺖ، ﺑاﻳﺪ ﺑروﻳﻢ، اﻣا ﻓردا ﺑر ﻣﯽﮔردﻳﻢ و ﮐﻒ ﻣﻐازﻩ را میدهیم ﻳﮑﺴرﻩ ﺑﮑﻨﻨﺪ. در ﺣاﻟﯽ ﮐﻪ ﺑا ﮐﻠﻨﮓ ﺁخرﻳﻦ ضربه ها را ﺑﻪ زﻣﻴﻦ ﻣﯽزد، یکدفعه، ﺳر ﮐﻠﻨﮓ ﺑﻪ درز ﺑﻴﻦ موزاییک ها خﻮرد و ﭼﻴﺰﯼ خﻤﻴر ﻣاﻧﻨﺪ، ﺑﻪ ﺳر ﮐﻠﻨﮓ ﮔﻴر ﮐرد. ﺑﻪ ﺳرﻋﺖ ﺗﻮﺟﻪﺷان ﺑﻪ ﺁنﺟا ﺟﻠﺐ ﺷﺪ. ﺗازﻩ ﺑﻪ ﻳاد دﺳﺘﮕﻴرﻩها و ﮐارﺑرد ﺁن اﻓﺘادﻧﺪ. دﺳﺘﮕﻴرﻩها را روﯼ ﻣﺤﻞ ﺳﻔﺖ ﮐردﻩ و ﺑﻪ ﻣﺪد ﺁن ﻗﺴﻤﺘﯽ از ﮐﻒ زﻣﻴﻦ، ﺑﻪ اﺑعاد ﻣﻮزاﻳﻴﮏ در ۴ ﻣﻮزاﻳﻴﮏ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ در ﭼاپخاﻧﻪ را داﺷﺖ، ﺑﻠﻨﺪ ﮐردﻧﺪ. ﭼاپخاﻧﻪ در زﻳر همانﺟا ﻗرار ﮔرﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﮐﻠﻴﺪ ﺑرق را زدﻧﺪ، ﭼﻨﺪ ﻻﻣﭗ ﻣهﺘاﺑﯽ ﺁنﺟا را روﺷﻦ ﮐرد و داخﻞ ﺁن ﺑﻪ خﻮﺑﯽ ﻧﻤاﻳان ﺷﺪ. ﻳﮏ دﺳﺘﮕاﻩ ﺑﺰرگ ﭼاپ در ﺁنﺟا ﻗرار داﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻄﻤﺌﻨاً در قطع هایﮐﻮﭼﮏ، ﺑﻪ ﺁنﺟا ﺣﻤﻞ و ﻣﻮﻧﺘاژ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد. ﺁخرﻳﻦ اﻃﻼﻋﻴﻪاﯼ ﮐﻪ در ﺁنﺟا ﭼاپ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد، اﻃﻼﻋﻴﻪﯼ ﻣﻴﺜاق ﻣﺴعﻮد رﺟﻮﯼ و ﺑﻨﯽﺻﺪر، ﻣرﺑﻮط ﺑﻪ ﺗﻴرﻣاﻩ ۶۰ ﺑﻮد. ظاهراً از ﺁن ﺗارﻳﺦ ﺁنﺟا دﻳﮕر ﻣﻮرد اﺳﺘﻔادﻩ ﻗرار ﻧﮕرﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﻣﻦ و ﻣﺤرم را از ﻧردﺑان ﻓﻠﺰﯼ ﺑﻪ ﭘاﻳﻴﻦ ﻓرﺳﺘادﻧﺪ ﺗا از ﻧﺰدﻳﮏ شاهد ﭘﻴروزﯼﺷان ﺑاﺷﻴﻢ! ﻳﮏ دﺳﺘﮕاﻩ ﻓﺘﻮاﺳﺘﻨﺴﻴﻞ را ﺑﻪ دﺳﺖ ﻣﻦ و ﻣﺤرم دادﻩ و ﻣﺠﺒﻮرﻣان ﮐردﻧﺪ ﺗا ﻏﻨاﺋﻢ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ را ﺑراﻳﺸان ﺑﻪ ﺑاﻻ ﺣﻤﻞ ﮐﻨﻴﻢ. خﻮدﻣان را ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻴﻢ ﺑﮑﺸﻴﻢ، اﻣا دﺳﺘﮕاﻩهایﺳﻨﮕﻴﻦ را ﻧﻴﺰ ﺑاﻳﺪ ﮐﻮل ﮐردﻩ و ﺑﻪ ﺑاﻻ ﻣﯽﺑردﻳﻢ. بعدها ﻣﺤرم ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪﺑار خﻮاﺳﺘﻢ دﺳﺘﮕاﻩ ﻓﺘﻮاﺳﺘﻨﺴﻴﻠﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ و ﺗﻮ دادﻩ ﺑﻮدﻧﺪ، وﺳﻂ راﻩ ول ﮐﻨﻢ، وﻟﯽ ﻓﮑر ﮐردم ﺷاﻳﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﺳﻴﺒﯽ ﺑرﺳاﻧﺪ و از اﻧﺠام ﺁن ﺳر ﺑاز زدم.

در ﺑازﮔﺸﺖ از ﭼاپخاﻧﻪ، ﺑﻪ ﺁدرس ﻣﻮرد ﻧﻈرﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ خاﻃرش ﻣﺤرم را ﺁوردﻩ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣراجعه ﮐردﻧﺪ. ﭼﻴﺰﯼ دﺳﺘﮕﻴرﺷان ﻧﺸﺪ، ﻓﻘﻂ ﻣﺤرم ﭼﻨﺪ ﺗا ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪ ﺗﻮﯼ ﻣاﺷﻴﻦ خﻮرد و ﺑﻪ راهﺸان ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮐﻤﻴﺘﻪﯼ ﻣﻨﻄﻘﻪ ١٢ اداﻣﻪ دادﻧﺪ».

...«روز ﻗﺒﻞ هنگام خروج از اوﻳﻦ ﻣﺤﻤﺪﯼ ﺗﻮﺿﻴﺤﯽ راﺟﻊ ﺑﻪ ﺁدرسها و ﮐروﮐﯽهایی ﮐﻪ "م- گ" ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮد داد وآنها را ﺑﻪ دﺳﺖ اﮐﺒر خوش کوش ﺳﭙرد.

ﺣﻮاﻟﯽ ﺳاﻋﺖ ٢ ﺑعﺪ ازﻇهر ﺑﻮد ﮐﻪ اﮐﺒر خﻮش ﮐﻮش ﺑﻪ ﺳراﻏﻢ ﺁﻣﺪﻩ و در ﺣاﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺼﻮر ﻣﯽﮐرد اﻃﻼﻋات دادﻩ ﺷﺪﻩ ﻣرﺑﻮط ﺑﻪ ﻣﻦ اﺳﺖ. ﮔﻔﺖ: واﯼ ﺑﻪ ﺣاﻟﺖ اﮔر خاﻟﯽﺑﻨﺪﯼ ﮐردﻩ ﺑاﺷﯽ! هنگامی ﮐﻪ ﺑﻪ همراه ۴ ﭘاﺳﺪار دﻳﮕر ﻣرا راهی ﺁدرسهایﻓﻮق ﮐردﻧﺪ، اﮐﺒر خوش کوش خﻮدش ﻧﻴاﻣﺪ. ﻓﻘﻂ ﺁدرسها را ﺑﻪ دﺳﺖ ﻳﮑﯽ از ﺁﻧان داد و ﺑا اﺷارﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ از ﮐﻢ و ﮐﻴﻒآنها خﺒر دارد. ﻣﻦ روﺣﻢ ﻧﻴﺰ ازآنها ﺑﯽ خﺒر ﺑﻮد وﻟﯽ ﺣرﻓﯽ ﻧﺰدم. ﻓﻘﻂ در راﺑﻄﻪ ﺑا ﻣﻐازﻩﯼ اﻟﺪوز ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ رﺑﻂ ﭘﻴﺪا ﻣﯽﮐرد، دل ﺗﻮﯼ دﻟﻢ ﻧﺒﻮد. ﺑا ﻳﮏ ﭘﮋوﯼ ﺳﺒﺰ رﻧﮓ اﺳﺘﻴﺸﻦ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﭘاﺳﺪار در ﻋﻘﺐ ﺁن ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و روز ﻗﺒﻞ اوﻳﻦ را ﻧﻴﺰ ﺑا ﺁن ﺗرﮎ ﮐردﻩ ﺑﻮدﻳﻢ ﺑﻪ دﻧﺒال ﺁدرسها رواﻧﻪ ﺷﺪﻳﻢ.

اول از همه ﺑﻪ ﻣﻴﺪان ﻧﺒرد رﻓﺘﻨﺪ. از ﺁنﺟاﻳﯽ ﮐﻪ "م- گ" خﻮد در خﻴاﺑان ﻧﺒرد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐرد، ﺁدرسهایی زﻳادﯼ از ﺁن ﻣﺤﻠﻪ را دادﻩ ﺑﻮد. اﺑﺘﺪا دﻧﺒال ﻋﺴﮕرﯼ رﻓﺘﻨﺪ. ﻣﻦ در ﻣاﺷﻴﻦ ﻣاﻧﺪم و ﻳﮏ ﻧﻔر ﻣﻮاﻇﺒﻢ ﺑﻮد. در ﺑازﮔﺸﺖ ﻳﮑﯽ ازآنها ﮔﻔﺖ: خﻮاهرش در ﻣﻨﺰل اﺳﺖ او را ﺑﻴاورﻳﻢ؟ ﻣﻦ ﺑﯽدرﻧﮓ دخاﻟﺖ ﮐردم و ﺑا ﺗرس و ﻟرز ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ، ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻓﻘﻂ خﻮدش را ﺑﻴاورﻳﺪ. خﻮﺷﺒﺨﺘاﻧﻪ اﮐﺒر خوش کوش همراهمان ﻧﺒﻮد و ﮐار ﺑﻪ دﺳﺖ ﮐﻤﻴﺘﻪﭼﯽها اﻓﺘادﻩ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺣﺴاب و ﮐﺘاﺑﯽ در ﮐارﺷان ﻧﺒﻮد. خﺪا- خﺪا ﻣﯽﮐردم ﺑا ﺷعﺒﻪ ﻳا اﮐﺒر خوش کوش ﺗﻤاس ﻧﮕﻴرﻧﺪ، زﻳرا ﺑﻪ ﺳرﻋﺖ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺗرﻓﻨﺪم ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ.

در راﻩ از ﭼﻨﺪ ﻧﻔر ﺁدرس ﻣﻐازﻩ اﻟﺪوز را ﭘرﺳﻴﺪﻧﺪ و ﻣردم ﻧﻴﺰ ﮐﻪ اﻃﻼﻋﯽ از ﻣﻮﺿﻮع ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ، راهﻨﻤاﻳﯽﺷان ﻣﯽﮐردﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺑار ﻧﻴﺰ ﺑا ﻣﺸﺖ ﺑﻪ ﭘهﻠﻮﯼ ﻣﻦ زدﻧﺪ ﮐﻪ ﭼرا در ﻣﺤﻞ هستیم وﻟﯽ ﺁدرس ﺟاﻳﯽ را ﮐﻪ رﻓﺘﻪام ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﻋاﻗﺒﺖ ﻣﻐازﻩ را ﭘﻴﺪا ﮐردﻩ و ﺻاﺣﺐ ﺁن را دﺳﺘﮕﻴر ﮐردﻧﺪ. ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻮﺿﻮع را ﺑﻪ اﻃﻼع او ﺑرﺳاﻧﻢ و ﺑﮕﻮﻳﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ نیزﻣاﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﻗرﺑاﻧﯽ هستم . ﺑﻪ ﺳرﻋﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﺶ رﻓﺘﻨﺪ و ﭘﺲ از وارﺳﯽ کتابهایش، ﭼﻨﺪﺗاﻳﯽ ازآنها را، ﺑﻪ ﻋﻨﻮان مدرک جرم، ﺑا خﻮد ﺁوردﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺑار از او ﺳﺆال ﮐردﻧﺪ: کتابها ﻣﺘعﻠﻖ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؟ او ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺗرﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮد، ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ و خواهرم ﺑا هم ازآنها اﺳﺘﻔادﻩ ﻣﯽﮐﻨﻴﻢ. ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭘﺲ خواهرش را هم همراه ﺑﻴاورﻳﺪ. دوﺑارﻩ وﻗﺘﯽ ﻣﯽخﻮاﺳﺘﻨﺪ او را ﺳﻮار ﻣاﺷﻴﻦ ﮐﻨﻨﺪ ﭘرﺳﻴﺪﻧﺪ: اﮔر اﻳﻦ کتابها را خواهرت ﻧﺨﻮاﻧﺪﻩ، او را ﻧﻴاورﻳﻢ؟ ﺑﻪ ﺷﺪت ﺗرﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮد. اﺣﺴاس ﻣﯽﮐردم اﺻﻼً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻪ ﺳﺆاﻟﯽ از او ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. اﻧﮕار ﮔﻮﺷﺶ ﺑﻪ هیچ وﺟﻪ ﻧﻤﯽﺷﻨﻴﺪ. دوﺑارﻩ ﮔﻔﺖ: او ﻧﻴﺰ کتابها را ﻣﯽخﻮاﻧﺪﻩ اﺳﺖ و ﺗﻨها ﻣﺘعﻠﻖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ. ﺳراﻧﺠام خواهرش را ﻧﻴﺰ همراه ﺁوردﻧﺪ. همه ﻣا را ﺑﻪ ﮐﻤﻴﺘﻪ ﺑردﻧﺪ. ﻏﻢ و اﻧﺪوﻩ ﺑﺰرﮔﯽ در دﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. راﻩ ﮔرﻳﺰﯼ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. اﺷﺘﺒاﻩ و ﺣﻤاﻗﺘﻢ ﺑاﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد زﻳادﻩ از ﺣﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ و ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ را ﮐﻪ ﻧﻴازﯼ ﺑﻪ ﻣﻄرح ﮐردﻧﺶ ﻧﺒﻮد، ﺑا دﻳﮕرﯼ در ﻣﻴان ﺑﮕﺬارم. ﺣاﻻ همان ﻣﺴﺌﻠﻪ ﻣﻨﺠر ﺑﻪ دﺳﺘﮕﻴرﯼ اﻳﻦ ﺑرادر و خواهر ﺷﺪﻩ ﺑﻮد.

ﻋﺬاب وﺟﺪان ﻟﺤﻈﻪاﯼ رهایم ﻧﻤﯽﮐرد. ﮔﻮﻳﯽ در ﺁن ﺑرهﻮت دﻟﻢ هیچ اﻣﻴﺪ و ﺁرزوﻳﯽ را ﻧﻤﯽﻃﻠﺒﻴﺪ و هیچ ﭼﺸﻢاﻧﺪازﯼ ﭘﻴﺶ رو ﻧﺪاﺷﺘﻢ. همه ﭼﻴﺰ داﺷﺖ ﺑﻪ خﻮﺑﯽ ﭘﻴﺶ ﻣﯽرﻓﺖ ﮐﻪ ﺁن ﺑﺪﺷاﻧﺴﯽ ﺑﺰرگ ﮔرﻳﺒاﻧﻢ را ﮔرﻓﺖ و ﻣﻨﺠر ﺑﻪ دﺳﺘﮕﻴرﯼآنها ﺷﺪ. ﺑﻪ خﻮدم ﻟعﻦ و ﻧﻔرﻳﻦ ﻣﯽﮐردم ﭼرا همراه آنها رﻓﺘﻢ؟ ﺁﻳا اﻣﮑان ﻧرﻓﺘﻦ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ؟ ﺁﻳا اﻣﮑان ﻣﻘاوﻣﺖ وﺟﻮد ﻧﺪاﺷﺖ؟ ﺷرم از ﺗﺴﻠﻴﻢ و ﻋﺬاب وﺟﺪان ﻣرا ﺗا ﺳرﺣﺪ ﺟﻨﻮن ﻣﯽﺑرد. ﻓﺸارهایﻓﻮق اﻟعادﻩﯼ ﺷﮑﻨﺠﻪ و واقعیت ﺗﺴﻠﻴﻢ، ﺑﻄﻮر ﻓﺰاﻳﻨﺪﻩاﯼ ﻣرا درهم ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﺑﻮد. ﻟﺤﻈﻪاﯼ ﺑﻪ ذهنم ﻣﯽزد اﮔر ﻧرﻓﺘﻪ ﺑﻮدم، ﺣﺘﻤاً خواهر ﻋﺴﮕرﯼ را دﺳﺘﮕﻴر ﻣﯽﮐردﻧﺪ. وﻟﯽ اﻳﻦ ﻣرهﻤﯽ ﺑر زخم هایم ﻧﺒﻮد. ﭼﻪ ﻓاﻳﺪﻩ! ﺣاﻻ دو ﻧﻔر دﻳﮕر دﺳﺘﮕﻴر ﺷﺪﻩ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑراﯼ خﻮدم ﺗﻮﺟﻴﻪ ﻣﯽﮐردم ﮐﻪ اﮔر ﻣﻦ ﻧرﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺑاز هم آنها را دﺳﺘﮕﻴر ﻣﯽﮐردﻧﺪ. اﻣا ﺁنﭼﻪ ﮐﻪ ﻣرا ﻣﯽﺁزرد، در اﻳﻦ ﻧهﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣاﻩها ﭘﻴﺶ از دﺳﺘﮕﻴرﯼ، ﺑﻪ خاﻃر اﺷﺘﺒاهﯽ ﮐﻪ از ﻣﻦ ﻧاﺷﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮد، "م- گ" در ﺟرﻳان اﻋﻼﻣﻴﻪها و اﺳﻢ ﻣﻐازﻩﯼ اﻟﺪوز ﻗرار ﮔرﻓﺘﻪ ﺑﻮد. ﺁنﻗﺪر ﺑﻪ هم رﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮدم ﮐﻪ وﻗﺘﯽ در اوﻳﻦ ﺑازﺟﻮﻳﻢ ﻣﺤﻤﺪﯼ از ﻣﻦ در ﻣﻮرد ﺁن دو ﻧﻔر ﺳﺆال ﮐرد، ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﮐﺴاﻧﯽ را ﻧﻤﯽﺷﻨاﺳﻢ. او در ﺣاﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯽخﻨﺪﻳﺪ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﭘرﻳﺸان هستم و ﺣال و روز خﻮﺷﯽ ﻧﺪارم. ﮔﻔﺖ: اﻳﻦها همان خﻮاهر و ﺑرادرﯼ مستندﮐﻪ در ارﺗﺒاط ﺑا ﺗﻮ دﺳﺘﮕﻴر ﺷﺪﻩاﻧﺪ! ﺑﻪ خاﻃر ﺁﺷﻮب رواﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺪان دﭼار ﺑﻮدم، ﺣﺘا ﻧاﻣﺸان ﺑﻪ ﻳادم ﻧﻤاﻧﺪ. ﻣاﻧﻨﺪ ﻏرﻳﻘﯽ ﮐﻪ ﺗﻨها ﺳراﻧﮕﺸﺘاﻧﺶ از ﺁب ﺑﻴرون ﻣاﻧﺪﻩ، ﺑﻮدم. ﺑعﺪ از ﺁن ﺷﺐ هرﭼﻪ ﻓﮑر ﮐردم ﻧاﻣﺸان ﭼﻪ ﺑﻮد، ﺑﻪ خاﻃر ﻧﻴاوردم. اﻣا اﺣﺴاس ﮔﻨﮕﯽ دارم ﮐﻪ ﻧام خﻮاهرش ﻣﻨﻴر ﺑﻮد. وﻟﯽ در ﻃﻮل زﻧﺪان هیچ‌گاه ﺳﺨﻨﯽ در ﻣﻮرد ﮐﺴاﻧﯽ ﺑا ﺁن ﻣﺸﺨﺼات ﻧﺸﻨﻴﺪم. ﺷاﻳﺪ همان ﻣﻮﻗﻊ و ﻳا ﺑعﺪاً ﺁزاد ﺷﺪﻩ ﺑﻮدﻧﺪ. وﻗﺘﯽ ﻣرا ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﻓرﺳﺘادﻧﺪ، اﺣﺴاس ﻣﯽﮐردم ﺟﻨازﻩام ﺑﻪ ﺑﻨﺪ رﺳﻴﺪﻩ اﺳﺖ. زخﻢ ﭘر دردﯼ را ﺑر ﺟاﻧﻢ ﺣﺲ ﻣﯽﮐردم ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﮔﺪازان ﺑﻮد. ﺣال ﻧﺪاﺷﺘﻢ روﯼ ﭘاهاﻳﻢ ﺑاﻳﺴﺘﻢ. ﺑﻪ ﺷﺪت در خﻮد ﻓرو رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم. ذهﻨﻢ داﺷﺖ ﻣﺘﻼﺷﯽ ﻣﯽﺷﺪ. راﻩ ﭼارﻩاﯼ ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺗﮑﻪهای از هم ﮔﺴﻴﺨﺘﻪ و درهم رﻳﺨﺘﻪﯼ وﺟﻮدم را ﮔرد هم ﺁورم. ﭼﻨﺪ روزﯼ ﻧﻪ خﻮاب داﺷﺘﻢ و ﻧﻪ خﻮراﮎ. ﺑﻪ ﺷﺪت ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻧﻴاز داﺷﺘﻢ. ﺁهﺴﺘﻪ- ﺁهﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻋﻠﻴرﺿا ﻳﻮﺳﻔﯽ و اﺳﻤاﻋﻴﻞ ﺟﻤﺸﻴﺪﯼ ﺁرام ﮔرﻓﺘﻢ و ﺗﻼش ﮐردم خﻮد را ﺑازﻳاﺑﻢ. ﺑعﺪ از اﻳﻦ واﻗعﻪ، اﺳﻤاﻋﻴﻞ ﮐﻪ در زﻧﺪان ﺑﻪ ﻳﻮﺷﯽ(اهل ﻳﻮش) ﻣعروف ﺑﻮد، ﻣﮑرراً از ﻣﻦ خواهش ﻣﯽﮐرد ﮐﻪ دﻋا ﮐﻨﻢ هر ﭼﻪ زودﺗر اﻋﺪام ﺷﻮد ﺗا اﻃﻼﻋاﺗﺶ ﻣﺤﻔﻮظ ﺑﻤاﻧﺪ

چند نکته در مورد این گشتها

۱-مطالب فوق برای هرکس که کمترین آشنایی با زندانها و بازجوییهای رژیم شاه و رژیم آخوندی داشته باشد، تردیدی باقی نمیگذارد که نویسنده یک همکاری سیستماتیک و تنگاتنگ با بازجویان و شکنجه گران داشته است، اما در یک فرار به جلوی ابلهانه تلاش کرده است تا جایی که میشود آنها را کم اهمیت جلوه دهد و ماستمالی کند. واضح است که شرکت در گشتها برای شکار مجاهدین ابعاد بسیار گسترده تری داشته است

۲-مصداقی می نویسد ”حدود ده روز” بعد از دستگیری اش به بند ۲ اوین منتقل شده است(جلد اول صفحه ۶۶) و دو روز بعد یعنی ۱۲ روز پس از دستگیری اش برای شکار مجاهدین ”به همراه گروه ضربت اوین راهی خانه حسین و چند آدرس دیگر” میشود. صحنه هایی که این مزدور از شرکت در گشت توصیف میکند، نشان میدهد که او وضعیت یک فرد شکنجه شده را نداشته اما از مجاهد شهید محرم غفاری برای خودش در این سناریو به قصد شبیه سازی سرپوش درست میکند. شهیدی که امروز نمی تواند شهادت بدهد و دروغپردازی او را افشا کند. بنابراین این مزدور از ابتدای دستگیری سوم همکاری میکرده است و این احتمال را بطور جدی مطرح میکند که وی از قبل از دستگیری مزدور بوده و دستگیری دی ماه یک اقدام نمایشی و تغییر حوزه ماموریت او بوده است.

۳-مصداقی نوشته است اطلاعات را «م- گ» داده که کاملا با شکنجه گران همکاری میکرده است. اما دژخیمان محمدی واکبر خوشکوش ترجیح میداده برای عملیات روی آن اطلاعات، ایرج مصداقی با گروه ضربت برود! چه در زندانهای شاه و چه رژیم آخوندی هرکس اطلاعاتی میدهد، خودش را به همراه بازجویش برای تعیین تکلیف آن موضوع می‌برند. این نشان میدهد که همکاری مصداقی با شکنجه گران و بازجویان بسیار فراتر از این حرفها بوده است

۴- اشخاص غیر قابل دسترس و یا موهوم- با اینکه به گفته مصداقی «م- گ» با دژخیمان همکاری می‌کرده و بعد هم اعدام شده است، اما اسم او را نمی‌آورد. با آوردن اسم او چه چیزهایی ممکن است بر ملا شود. آیا او یک شخص واقعی است؟ یا ساخته و پرداخته مصداقی برای رد گم کردن است؟ استناد کردن و سنگر گرفته پشت افرادی که در قید حیات نیستند و یا امکان دسترسی به آنها نیست یک روش شناخته شده در رویکردهای امنیتی و اطلاعاتی است. خلق شخصیتهای موهوم و داستانسرایی حول آنها و تبدیل آنها به یک رفرانس نیز یک روش شناخته شده دیگر است که مصداقی جابجا از آن استفاده کرده است. بی جهت نیست که اکثر قریب به اتفاق فعالیتهایی که مصداقی مدعی است در خارج از زندان داشته در ارتباط با افرادی است که یا شهید شده اند و یا رد و اثری از آنها نیست و با اسامی مخفف از آنها نام برده شده است. .

ادامه دارد

[1]  کتاب نه زیستن نه مرگ جلد اول صفحه 75

[2]  صفحه۵۳ کتاب «پروژه‌های انهدام یک جنبش و خط سرخ مقاومت» نوشته مصطفی نادری – انتشارات کتاب ایران.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر