سازمانم از سرتا قدم زيباست
بهداد رضايي از رزمگاه ليبرتي
برنامه علمي تماشا ميكردم. با وقار و
آرام ميگريست! اندامش ياراي توقف اشکها را نداشت. گفت: «بسيار شگفتزده هستم، فكر
نميكردم اين كشف در زمان حيات من اتفاق بيافتد» دانشمند بريتانيايي، پيتر هيگز اولين
بار فرضيه ذره خدا را نوشت. بعد از نزديك به نیمقرن تلاش، وجود ذرهاي كه ميتواند
به رمزگشايي اسرار هستي سرعت بخشد كشف شد، بزرگترین اكتشاف قرن[1].
با ديدن نگاه تَر او بیاختیار ياد حادثه عشق در زندگيام افتادم. اشك شوق از رسيدن
به «حادثه ايستادگي و فدا»... برايم ارزشمندتر از آن حادثه يا كشف كيهاني بود كه او
بهآن دست پيداكرده بود.
14سالم بود. ابتداي ظهر، به خاك سفيد تهران رفتم، در
وسط ميدان، جراثقال مردي را از طناب دار آويزان كرده بود. براثر باد، مرد دستبسته
و بدون نفس، تكان ملايمي داشت. قلبم طوري شد و زانوانم سست. بهسرعت و گريان دويدم
تا نبينم. آن شب خوابم پر از كابوس بود.
دوران مدرسه روزي نبود با امور تربيتي
(ديني) و آنتنهايش ـ خبرچينهاي امور تربیتی ـ درگيري نداشته باشم. در همهچیز دخالت
داشتند. چه موزيكي گوش ميكني؟ چه ميپوشي؟ پدر و مادرت چهكارهاند؟...
در هركجا. بسيجيها و گشتهای ارشاد،
جلوي مردم ـ بخصوص پسران و دختران جوان ـ را به بهانه لباس و... گرفته، با كتك، تحقير
و ناسزا... ميبردند. ابتدا خواستم توجه نكنم. بهنوعی سرخودم شيره بمالم! سال آخر
دبيرستان به فكر دانشگاه، شغل آينده و... بودم. مسابقات قهرماني كشور، دانشگاه، كارم
در شركت، ماشين و... ولي با داشتن اين چيزها هم در زندگيام راحت نبودم. آخوند شياد
محمد خاتمي با آن عباي سفيد؟! حرف از اصلاحات و انتقاد ميزد! مانند همين آخوند روحاني
در اين روزگار. اما آخوند دژخيم هر خواستهاي را با شلاق و جراثقال دار، پنجهبوکس
و چاقو توسط لباس شخصيها جواب ميداد. با ديدن کارتنخوابهای مظلوم و گرسنه در سرما،
كودك خياباني، فروش كليه، خودفروشی از غم نان، دزديهاي كلان آقازادهها و از همه بدتر
برنامههاي تهوعآور تلويزيون آخوندي كه جنایتهایشان را توجيه، ضروري و قانون الهي
توصيف ميكرد، نميگذاشت آرام باشم... نه اين زندگي نيست؟ نميتوان تحمل كرد؟ در خیابان
بهاسم حجاب اسلامي؟! برپيشاني زني جلوي فرزندش پونز ميزنند و كتك... نه نميشود اين
چيزها را ديد و تحمل كرد! دنبال چيزي و انديشهاي بودم من را به عمق زندگي ببرد، شايد
عميقتر از دريا. كتاب زياد ميخواندم. اما نميخواستم لابهلاي كاغذها پيچيده شوم.
روح و حالتي در برابر شدائد آخوندي به هر انسان دست ميدهد. وقتي طناب دار چشمان پرتشنج
و مهربان محكومي را از كاسه چشم با فشار بيرون ميريزد حتماً درون انسان چيزي ميجوشد،
با هراسمی است، بايد بهاين وجه زندگي يعني «نه» پاسخ بدهم. چرا چهره كريه ولایتفقیه
و لاجوردي قاب زندگي من بشود. نه! هرگز!
از ضديت با آخوندها نماز نميخواندم،
روزه نميگرفتم. اما ميدانستم خداوند در شروع هر سوره با نام رحمان و رحيم خودش را
معرفي ميكند. جهان را زيبا و با مهرباني آفريده است.
اسپارتاكوسِ برده به صليب كشيده شد! پزشك
چه گوارا در کوبا به پيروزي و وزارت رسيد اما همسر و فرزندان خود را رها كرد و گفت:
«كساني كه سازش نميكنند ميميرند، اما مرگشان عين حيات و زندگی است» چرا امام حسين
با 72 نفر مقابل يزيد ايستاد، تسليم نشد؟ چرا حضرت زينب با ديدن سرهاي بريده به يزيد
گفت: «چيزي جز زيبايي نميبينم»؟ چرا ويليام والاس براي نبرد آزادي از ديار خود خداحافظي
کرد؟ چرا روز 14ژوئيه 1789 مردم فرانسه قلعه باستيل، زندان مخوف لوئي شانزدهم را در
محاصره گرفتند و با تيراندازي نگهبانان را مجبور به تسليم كردند؟ اين وجه زيباي جهان،
سؤالات هرروزم بود كه ذهنم را اشغال كرده بود.
با همين افكار، روزي به خانه همسايهمان
رفتم! با اشاره بهعکس دخترش پرسيدم: «مادر، او كجاست؟» جوابم داد: «یکبار خانه آمد،
مانتوي او خوني و ریشریش شده بود. گفت مادر ديگر دارم خفه ميشوم چماق دارهای خميني
به خاطر فروختن نشريه مجاهد با كاتر به ما حمله ميكنند، ميگويند حزب فقط حزبالله،
رهبر فقط روحالله... من خانه نميآيم در سازمان ميمانم و ميجنگم.» نام سازمان! ذهنم
را مشغول كرد!
نزديك ظهر، اول شهريور 77 تلويزيون را
روشن كردم، تعدادي پاسدار ريشو و هيكل گنده محكم روي سرخود زده و خاك ميريختند...
حیرتزده شدم! علیاکبر اكبري 18ساله، لاجوردي هيولاي شكنجهگر را در بازار تهران به
سزاي اعمالش رسانده بود. علیاکبر هم سن و سال من بود! اینهمه جسارت و فداكاري را
از کجا آورده بود؟ چرا من نتوانم؟ دچار شوقي شدم. احساس كردم از ميان نشستن و برخاستن،
بلند شدم، انتخابي در درونم ايجاد شد...
اين راه زيارت است قدرش درياب از شدت
سرما رخ از اين راه متاب
ظهر تابستان ميان سايههاي بي لك راهي
شدم! رسيدم به«سازمان فدا». اكنون وجه زيباي هستي درونم هرلحظه شكوفاتر، انگيزههايم
براي نبرد با جرثومة ولایتفقیه بيشتر و بيشتر ميشود. از برادر مسعود «شير هميشه بيدار»
آن فكر و انديشة متعاليِ فدا و صداقت در تمام لحظههاي مبارزه را گرفتم. از خواهر مریم
عزيز ياد گرفتم سعادت و خوشبختي واقعي، دوست داشتن ديگران و عشق ورزيدن به مردم است.
از او شعر حافظ را فهميدم:
روندگان طريقت ره بلا سپرند رفيق عشق
چه غم دارد از نشيب و فراز
سازمانم عصاره رنج و خون برادر مسعود،
همچون يك قالي دستبافت است. تاروپود آن را با وفاي صادقانه و بيكران، همتي خستگیناپذیر
و انديشهاي پويا ـ ضد سستي و تسليم ـ درهمتنیده است. سازماني كه معراجش سرِ دار است.
با تشكيلات منسجم و یکپارچه، داراي نمونه بیمثل و نظير خواهران شوراي مركزي، نسلي
نو و جوان با ارادهای فولادين، نيازمند به مبارزه تمامعیار جهت سرنگوني رژيم مفلوك
ولایتفقیه. سمعاني در روح الارواح ميگويد:
«چه ماند كه با ما نكرد، كدام تشريف بود كه ما را
به آن ارزاني نداشت، كدام لطف بود كه در جريدة كرم به نام ما ثبت نكرد، كدام عزت بود
و كدام اشارت كه به ما نبود، كدام بشارت بود كه ما را نبود؟ ما مخلوق بیمثل و نظير
و او خالق بیمثل و نظير...»
خواهرِ عزيزم، شهيد صبا در آخرين لحظة
حيات شيرين و زيبايش، در آخرين نفس، با آخرين رمق و عصارة حياتش، سر تا قدم سازمانم
را چنين زيبا گفت: «تا آخرش ایستادهایم، تا آخرش ميايستيم»
بهداد رضايي
شهريور94
پاورقي
[1] سيارهها و حيات بشري و هرچه كه قابلمشاهده است از اين ذره بنيادين ـ ذره هيگز يا ذره خدا ـ تشكيل شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر