و آنچه باقی میماند اضطرابِ انتخاب است، اضطرابی نه در سیاست، که در مغز استخوان هستی خانه دارد و درست در چنین لحظهای است که حق تعیین سرنوشت از دلِ حقوقِ خشک بیرون میزند و به پرسشی روانی-اگزیستانسیال بدل میشود، پرسشی که در سکوت و بیپناهیِ تاریخ بر ما آوار میشود، آیا مردمی که قرنها با تصویر پدر زیستهاند، با شاهی که در فراز ایستاده، با شیخی که در سایه میخزد، میتوانند برای نخستینبار در تاریخ مدرنشان بگویند ما ــ بیآنکه کسی این ما را از بالا امضا کرده باشد. این لحظه نه صرفاً لحظهی دموکراسی، که لحظهی بیپناهی تاریخ است، جایی که ملت باید خودش را بهدست خودش بسازد، بیآنکه از پیش وعدهای برای بقا، برای ماندن، برای همبستگی داشته باشد و همینجاست که بندِ حق تعیین سرنوشت در طرح دهمادهای مریم رجوی از دل سیاست به عمق روان پرتاب میشود، نه بهعنوان یک مادهی حقوقی، که بهمثابهی لحظهای که تاریخ، قدرت و روان جمعی در برابر اضطراب آزادی لخت میشوند و ملت برای نخستینبار با مسئولیت عریان انتخاب روبهرو میشود. از قاجار تا پهلوی و از پهلوی تا جمهوری اسلامی، اصلاً عقبتر برویم، از امپراتوری تا ملت-دولت مدرن، این وسواسِ مرکزیت بود که بر زبان آمد، وسواسی که گمان میکرد هرچه مرکز تنگتر، ملت یکپارچهتر و نمیدید که همین تنگشدن، همین انکار تنوع، همین ترس از آزادی، بذر گسستی را در ژرفای همین جغرافیا میکارد که در نخستین خلأ قدرت، در نخستین فرصت تاریخ، سر برمیدارد و همهچیز را با خود میبرد. هیچ همبستَنی که بر اجبار بنا شده باشد، هیچ وحدتی که از دل حذف و تحقیر و تبعیض زاده شده باشد، سرانجامی جز فروپاشی ندارد، فروپاشی نه بهمثابهی حادثهای ناگهانی، که بهمثابهی منطق هستی در برابر اجبار. مرکزگرایی در تاریخ ما نه فقط ساختار قدرت، که روان جمعی را با تصویر پدر ساخته است، مردمی که هرگز آزادی را تجربه نکردهاند، همیشه از رهایی خواهند ترسید. تاریخ ما نه تنها با مشت سخن گفته، که روان این مردم را با هراس شکل داده است، روانی که با نام شاه و خدا، با زبان اقتدار و مرکز، مردم را به کودکانی تقلیل داد که آزادی را با هرجومرج یکی دیدند، تنوع را با فروپاشی گره زدند و حق تعیین سرنوشت را مساوی تجزیه دانستند. لحظهی بیپدر و اضطراب آزادی در ژرفای این روانِ پدرسالار، در همان جایی که تاریخ و قدرت و حافظه در هم گره خوردهاند، ملتی که خودش تصمیم بگیرد، یعنی ملتی بیپدر، یعنی آغاز اضطراب، یعنی روبهروشدن با جهانی که در آن هیچ ضمانتی نیست، هیچ مرکزیتی از پیش نتیجه را تضمین نکرده است و درست همینجاست که فریادِ تجزیهطلبی، ریشه در واقعیت ندارد، که در وحشت از آزادی دارد، در ترس از لحظهای که ملت، بدون قیم و مرکز مطلق، خودش بایستد و خودش انتخاب کند، لحظهای که تاریخ همهی قطعیتهایش را پس میگیرد و ملت را عریان در برابر آیندهای بیپناه میگذارد. حق تعیین سرنوشت در طرح دهمادهای نقطهی تقابل با قرنها وسواس مرکزیت است، لحظهای که ملت باید در بیپناهی انتخاب کند، نه در سایهی اقتدار. ایران اگر بخواهد بماند، باید برای نخستینبار با آزادی، تمامیتارضی بسازد، تمامیتارضییی که نه از ترس، که از حق زاده شود و اگر این لحظه به حق بدل نشود، تاریخ نه بازخواهد گشت، که تکرار خواهد شد، تکراری که هر بار دایرهاش تنگ و تنگتر میشود. #وقتی_مردم_بیپدر_میشوند #با_میتوان_و_باید #طرح_ده_مادهای #رجوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر