۱۴۰۴ آذر ۱, شنبه

آتش‌ هجوم آورده است و هیچ تلاشی نمی‌تواند مانعش شود.

 

صدای تق‌تق چوب‌های در حال سوختن، فضایی شبیه آیینی شیطانی ساخته است و دود سنگین ارتفاعات الیتِ مازندران را در می‌نوردد. جنگل نفس کم آورده و شعله‌ها، مثل حیوانی زخمی، خودشان را به تنه‌ها می‌کوبند. جوان‌هایی با دست‌های خالی تلاش می‌کنند منطق مرگبار آتش را به چالش بکشند، اما در واقع فقط در قصه‌ها پوست و گوشت می‌تواند حریف لهیب آن باشد.

در میان این ویرانی، زنی ایستاده است. فقط نگاه، فقط اشک. آدمیت همین است: وقتی چنگ پلنگ‌آسای آتش بر آهوی تنه درخت افتاده، دل آدمی می‌ریزد؛ وقتی برگ‌ها در آتش محو می‌شوند، انگار گیسوان انسان کز داده می‌شود. زن می‌گرید. جنگل برای او زنی است با همان گیسوهای آشفته، با همان رقص‌های پنهان شبانه در دل تاریکی، بی‌سودای شاهدی بر این همه شور. جنگل برای او مادر است؛ با همان سخاوت در بخشیدن طراوت، زندگی و سبزی، و با همان وسعتی که در گوشه‌گوشه‌اش موجودی، پناهگاهی برای حیات یافته است. زنی بر زنی می‌گرید، مادری برای مادری مویه می‌کند و خاکستر با منطق سردش، بی‌هیچ همدلی، بر زمینِ زمانی جنگل، می‌ماسد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر