علی خدایی صفت
در
سال 1350، وقتی برای اولین بار قدم در صحن دانشگاه گذاشتم، احساس میکردم
وارد دنیای جدید و بزرگی شدهام، در سالهای آخر دبیرستان، از دانشگاه خیلی
چیزها شنیده بودم، محیط علم و دانش، محل تجمع روشنفکران و مرکز تظاهرات و
اعتراض علیه شاه، من تقریباً دو سال پیش از ورودم به دانشگاه، شاهد
تظاهرات بزرگ مردم در اعتراض به گران شدن بلیت اتوبوسهای شهری شرکت واحد
بودم. این تظاهرات پیروز شد و شاه عقبنشینی کرد. این پیروزی برای من بسیار
انگیزاننده بود و خیلی مشتاق بودم که در اینگونه تظاهرات شرکت کنم. شنیده
بودم که این تظاهرات از دانشگاه آغاز شده است و به همین دلیل دانشگاه
برایم جاذبه ویژهیی داشت. از یک سال پیش توسط یکی از معلمان مدرسهمان با
کلمه «آزادی» آشنا شده بودم. او که مرا برای پیوستن به سازمان آماده
میکرد، میگفت که دانشگاه سنگر آزادی و محل آزادیخواهان است. به همین دلیل
از اولین لحظات ورود به دانشگاه در پی آشنایی و شناخت آزادیخواهان بودم.
در
روزهای بعد با صحنههای تازهیی روبهرو شدم که از تصور اولیهام به دور
بودند. من که آموخته بودم آزادی پیام واقعی اسلام است، اکنون این پیام را
نمییافتم. دانشجویان مسلمان زیاد به چشم نمیخوردند، تنها و جدا جدا بودند
و از بیان عقاید خود استقبال نمیکردند. این وضعیت در مقابل انتظاراتی که
با آنها وارد دانشگاه شدم، برایم تعجب برانگیز بود. .
مدتی بعد این
مشکل ذهنی را با یکی از دوستان دبیرستانم که سال پیش از من وارد همین
دانشکده شده بود در میان گذاشتم، او مرا نسبت به وضعیت دانشکده توجیه کرد و
از جمله گفت: نمازخانه زیاد فعال نیست و کتابخانه اسلامی در دست کسانی است
که سیاسی نیستند، آنها از ورود به مسائل سیاسی و شرکت در اعتصابات خودداری
میکنند. در اینجا کسانی که نماز میخوانند، طوری و زمانی به نمازخانه
میروند که حتیالامکان کسی آنها را نبیند. تصور عمومی این است که مذهبی
بودن و سیاسی بودن با هم منافات دارد و تصور این است که هرکس میخواهد در
اعتراضات و اعتصابها فعال شود، باید مذهب را کنار بگذارد. دانشجویان مسلمان
مترقی هیچ تشکل و مناسبات ویژهیی ندارند.
در روزهای بعد با
گردانندگان کتابخانه اسلامی صحبت کردم، افرادی با افکار کاملاً عقب مانده
را یافتم که معتقد بودند اصلیترین رسالت دانشجویان مسلمان در دانشگاه
جنگیدن با کسانی است که مذاهب دیگری دارند. آنها کتابهای کتابخانه را نیز
بر همین اساس انتخاب کرده بودند. مثلاً کتابهای آخوند مطهری که از
نظریهپردازان ارتجاع یا به زبان امروز بنیادگرایی اسلامی بود، بهعنوان
بدیعترین کتابها در کتابخانهشان به نمایش گذاشته شده بود.
در
روزها و ماههای بعد یک احساس دوگانه را که زبان حال بسیاری دیگر هم بود،
داشتم. آنهایی که خودشان را بهعنوان نمایندگان اسلام معرفی کرده بودند،
آنچنان عقبماندگی و ارتجاعی را بهنمایش گذاشته بودند که هیچکس رغبت
نزدیکشدن به آنها و کتابخانهشان را نداشت. از سوی دیگر برای آنها که
میخواستند با حفظ اعتقادات مذهبی و انگیزهگرفتن از اعتقاداتشان پای در
راه مبارزه برای کسب آزادی بگذارند، جایی وجود نداشت. بههمین دلیل
دانشجویان مسلمان هویت سیاسی و اجتماعی نداشتند. بهنظر میرسید که این به
یک عقده تاریخی مبدل شده است…
6ماه بعد، در آستانه نوروز در
کتابخانه اصلی دانشکده نشسته بودیم. کتابهای درسی جلومان باز بود و در ظاهر
داشتیم با هم درس میخواندیم، اما در میان کتابها یک جزوه کوچک با قطع
جیبی که دست نویس بود، قرار داشت که دو نفر دو نفر آن را میخواندیم.
نگاهها با عمق زیادی خطوط ریز جزوه را طی میکردند و بهنظر میرسید که
کلمات را به عمق قلب و جانشان میبرند، یا مثل مسافران تشنه راههای کویری
کلمات آن را مثل آب زلال مینوشند.
این جزوه تفسیر یکی از خطبههای
نهجالبلاغه مولا علی بود که میگفتند توسط محمد حنیفنژاد که اکنون در زیر
شکنجههای ساواک است، نوشته شده است. هیچگاه حالت دوستانم را در لحظهیی
که این جزوه را میخواندند و میدانستند که صاحبش یلی در زیر شکنجههای
ساواک است، فراموش نمیکنم، برق امید در چشمهایشان و نشان اراده در چهره و
رفتارشان آشکار بود. از آن پس تفسیر این خطبه و چند جزوه دیگر شامل تفسیر
سورههایی از قرآن و جزوه شناخت یا متدولوژی، همراه با اخبار و اطلاعیههای
سازمان مجاهدین خلق ایران که بهتازگی اعلام موجودیت کرده بود، در میان
دانشجویان میچرخید و روح تازهیی را میدمید.
در ماههای بعد چهره
دانشکده ما به کلی دگرگون شده بود، کتابخانه دانشجویان مسلمان حال و هوای
دیگری داشت، محل تجمع و رفت و آمد زیادی بود، این کتابخانه یکی از کانونهای
فعال و اصلی اعتراضات دانشجویی بود. مثل قلب تپندهیی شده بود که روح
اعتراض و آزادیخواهی را در همهجا میپراکند. این البته فقط در یک دانشکده
نبود، عشق به مجاهدین بهعنوان سازمانی که از اسلام غبار برگرفته و یک عقده
تاریخی را زدوده است، انبوهی از دانشجویان را بهشکل پنهانی بههم پیوند
داده بود، پیوندی که بهگونهیی نامحسوس از کتابخانهها تا اتاقهای کوی
دانشگاه و تا مسیرهای پرپیچ و خم کوههای البرز و قلههای سربهفلک کشیده
اطراف تهران امتداد یافته بود. جنبشی گسترده که شتاب مبارزه علیه شاه و
ساواک را در تمام دانشگاهها و محیطهای روشنفکری چندین برابر کرده بود. جنبش
آزادیخواهانهیی که عموم دانشجویان را در برگرفته و به یک تهدید جدی برای
رژیم شاه مبدل شده بود.
ساواک خشمگین بود و هرازگاهی چنگالهای
خونآلودش را به اتاقهای کوی و محیطهای اطراف دانشگاه میانداخت و تنی چند
از یاران دانشجو را میربود، اما نمیتوانست کمترین تردیدی در میان
هواداران مجاهدین و دانشجویان مسلمان ایجاد کند. آنها هویت خودشان را
بازیافته و با درک مفاهیم رهاییبخش اسلام واقعی پا به صحنه عمل اجتماعی
گذاشته بودند. دیگر آن احساس عقبماندگی و بیهویتی وجود نداشت. آن عقده
تاریخی ذوب شده بود.
عصر روز چهارم خرداد1351، روزنامهیی در
کتابخانه دست بهدست میگشت. یکی از تیترهای این روزنامه که تلاش شده بود
در میان تیترهای دیگر گم شود، بر قلبها سنگینی میکرد، دردآور بود و در
عینحال امیدبخش و افتخارآمیز. تیتر این بود: «5محکوم دادگاههای نظامی
تیرباران شدند» و 5نام بزرگ بر قلب هزاران دانشجو حک میشد: محمد
حنیفنژاد، سعید محسن، اصغر بدیعزادگان، محمود عسگریزاده و عبدالرسول
مشکینفام.
در کتابخانه، راهروها، مسیر و اتاقهای کوی، در زیر سایه سنگین و شوم ساواک، مراسمی غیرمحسوس برپا شده بود. در کتابخانه دوستی که بهتازگی از شکنجهگاه آمده و در زندان از نزدیک با مجاهدین آشنا شده بود، به نجوا میگفت: مجاهدین میگفتند: حنیف نام بزرگی است، او پرچمدار اسلام واقعی است…
32سال بعد یکی از دوستان آن ایام را پس از سالیان دراز دیدم، هنوز گرم صحبت نشده بودیم که خاطرات آن روزهای دانشکده عنان سخن را از ما ربود. دوستم با تشریح آنچه که از وضعیت وخیم جامعه آخوندزده از نزدیک دیده بود، گفت: اگر پرچم اسلام راستین در دستان رجوی نبود، باور کن که نامی از اسلام در میان مردم باقی نمانده بود. خمینی و جلادانش با نام «اسلام» به تعداد خونهایی که بهزمین ریختند، به پیکر اسلام خنجر زدهاند…
آری این چنین بود که با شهادت حنیف کبیر پرچم پرافتخار اسلام راستین لحظهیی بر زمین نماند. آن زمان نامی بدرخشید و همهجا را روشن کرد. نامی خجسته که در سحرگاه خونین چهارم خرداد، از دل همان میدان طلوع کرد و صبحگاهان دیرپای مجاهدین را برای تاریخ ایران بهارمغان آورد. مسعود، میراثدار برحق حنیف، پرچم را بهقلهها برد. قلهیی برفراز قلهیی دیگر…
و آنگاه که شب تیره حاکمیت آخوندی بر میهنمان سایه افکند و خمینی با کشتن کلمه «اسلام»، بزرگترین خیانت خود به تاریخ را مرتکب شد و دریایی از خون بهراه انداخت، باز هم این، پرچم اسلام راستین بود که همچنان در دستان مسعود در اهتزاز ماند. پرچم اسلامی سراپا متضاد با آن چه خمینی به نام اسلام معرفی کرده بود.
بدینگونه شجره طیبه مجاهدین که با خون حنیف آبیاری شده بود، در زیر ضربات ساواک رشد کرد، زمستانهای سخت و طولانی آخوندی را پشت سرگذاشت، بارها در میان آتش فرو رفت اما به یمن آن پرچمداری پاکبازانه، نسوخت، و سبزتر و خرّمتر بیرون آمد.
و خرمی این شجره آنگاه اوج گرفت که مریم رهایی در امتداد راه مسعود، پرچم انقلاب رهاییبخش درونی مجاهدین را برافراشت. چنین بود که شاخسارهای سرسبز این شجره طیبه بر سر مردم منطقه نیز سایه افکند و جهان با روح سرفرازی و خرمی اسلام صلح و آزادی آشنا شد.
تردیدی نیست که دوران پایداری پرشکوه پرچمداران اسلام راستین از صفحات زرین تاریخ معاصر ایران خواهد بود، پرچمداران پاکباز اسلام صلح، آزادی، برابری و رهایی. پایداری پرشکوه هزار پرچمدار از تبار حنیف و نسل رجوی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر