۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

سازمان مجاهدين خلق ايران: تشکیلات بالنده و آموزشهای تازه فصلی از کتاب خورشید ماندگار


بنیانگزاران سازمان مجاهدین- حنیف- سعید محسن- بدیع زادگان
تشکیلات بالنده و آموزشهای تازه
فصلی از کتاب خورشید ماندگار http://shabavazha.blogspot.ch/
کاظم مصطفوی

آسمان پر از خون کبوتر شد؛
و من این را در ستاره ای دیدم
که از بازوانت روئید.
گم نمی شود صدای تو در گلوهای من.
دیگر نمی شود بعد از تو
 آن پرنده را فراموش کرد
که در صبح روز هول
آوازش را با آیه ای از خون آغازید.
تشکیلات بالنده و آموزشهای تازه

راهی که آغاز شده بود شروع راهی بود از صفر مطلق. رهنوردان این راه بایستی کار خود را با اتکا مطلق به‌خود و تجربیات به‌دست آمده از مبارزات گذشته میهن خودشان آغاز کنند. البته از آنجا که «انقلاب» یک علم است بنابراین خصلت جهان ‌شمول دارد و ناگزیر بایستی از تجربیات انقلابهای دیگر در سرزمینهای دیگر سود برد. اما به‌کار گرفتن تجربیات دیگران امری است و الگوسازی امری دیگر. الگوسازی تهدیدی است که پیشتازان و پیشگامان هرانقلابی با آن مواجه هستند. بنابراین محمد حنیف‌نژاد بایستی به‌طور مشخص در سه زمینه تشکیلات، استراتژی و ایدئولوژی راه جدید را آغاز می‌کرد. چیزی که جنبش ملی در هر سه زمینه آن بسیار نیازمند بود.
تنها تجربه اثبات شده این بود که با الگوی تشکیلات علنی سالهای گذشته، با استراتژی سازشکارانه و انحرافی و ایدئولوژی ارتجاعی و عقب مانده از زمان و یا ایدئولوژی پیش‌ساخته و الگوبرداری شده هیچ کاری نمی‌شد کرد. در این زمینه حنیف‌نژاد تردیدی نداشت. گامی ‌البته بسیار مهم که سد زمان را می‌شکست و جنبش و پیشتاز را در مدار جدیدی از انقلابیگری قرار می‌داد. تشکیلات بالنده جدید طبعا از یک خواستگاه طبقاتی و با اصول و پرنسیب‌های متفاوت با گذشته می‌ توانست شکل بگیرد. قوانین عام تشکیلات انقلابی که دستاورد مبارزاتی انسانها در تاریخ مبارزه ضداستثماری خود بودند(همچون سانترالیسم دموکراتیک، انتقاد و انتقاد از خود و…) در این تشکیلات بالنده جای خود را داشت، اما این، فقط آغاز کار بود.
مسعود رجوی در یک از سخنرانیهای خود با اشاره به‌رودررویی تاریخی پیشتازان راه نوین مبارزه با فرصت‌طلبان و سازشکاران حرفه‌یی آن ایام، گفته‌است: ‌«در زمان شاه هم در یک ‌طرف بنیانگذاران مجاهدین و چریکهای فدایی بودندکه رو‌در‌روی سیاسی‌کاران و دارالتجاره‌های آن‌روزگار، با اپورتونیسم و رفرمیسم مرزبندی می‌کردند. یعنی وقتی امثال حزب توده و بقایای جبهه ملی بعداز ۶بهمن۴۱ (رفراندوم انقلاب سفید شاه) و خرداد۴۲، بازهم از سیاسی‌کاری و مبارزه قانونی و… دم می‌زدند، پیشاهنگان انقلابی، سازمان مجاهدین و سازمان چریکهای فدایی را بنیاد گذاشتند. بله، امثال حنیف‌نژاد، سعید محسن، بدیع‌زادگان، جزنی، احمدزاده، پویان و پاک‌نژاد پرچم مقاومت انقلابی را برافراشتند و مرزهای جنبش و ضدجنبش را با خونهای پاک خود با درخشش تمام ترسیم کردند.»[1]
به‌راه انداختن تشکیلاتی پولادین که بتواند در برابر توطئه‌های ساواک و تور پلیسی رژیم، خود را حفظ کند و گسترش یابد کاری بسیار دشوار بود. اما دشمنان این راه که به‌مثابه سنگها و سدهای راه، جلو حرکت را می‌گرفتند تنها ساواک و دستگاه پلیسی حاکم نبودند. همان‌طور که مسعود رجوی اشاره کرده است، تشکیلات الزاماً مخفی جدید، با مدعیانی روبه‌رو بود که به‌دلایل مختلف با اصل کار تشکیلاتی مخالف بودند.
بد نیست در این زمینه به‌یک مورد اشاره کنیم. مهندس بازرگان در خاطرات خود می‌نویسد: «(در سال ۱۳۲۱) درد اصلی مملکت را در نداشتن تشکیلات حزبی و ایدئولوژی‌ها نمی‌دانستم. بلکه به‌معتقدات فکری و تربیت معنوی و تدارک شخصیت اهمیت می‌دادم»[2] او هم‌چنین با وجود این که علت اول شکست نهضت مقاومت را بعد ازکودتا «عدم تهیه تدارکات لازم وکافی برای اجرای برنامه‌ها، که معلول ضعف تشکیلاتی نهضت بوده است» و علت دوم و سوم را «نداشتن تجربیات کافی کادرها و افراد در مبارزات مخفی» و « آشنا نبودن مردم به‌اهمیت کار دستجمعی و تشکیلاتی» بیان می‌کند( صفحه ۳۳۹) اما در بحبوحه درگیریهای نهضت مقاومت در سال۱۳۳۴ می‌نویسد:‌«درد ایران، نه با تشکل حزب سیاسی حل می‌شود ونه با روی کار آمدن یک دولت ملی از طریق اکثریت درمجلس و یا تحمیل تصادفات سیاسی و آسمانی» (صفحه ۳۳۰) وی در مورد این که چه باید بکنیم می‌نویسد: ‌«در چنین شرایطی فعلاً‌ باید خود را به‌طور عملی برای فعالیتهای اجتماعی تربیت کنیم» ملاحظه می‌کنیم که مهندس بازرگانی که در آن ایام یکی از ارکان و پایه‌های مبارزه بوده است دارای چنین بینشی نسبت به‌تشکیلات است. او و تمام سران جبهه و نهضت، به‌علت ماهیت طبقاتی و مشی رفرمیستی خودشان قادر نبودند یک تشکیلات انقلابی را راه‌اندازی و اداره کنند. تربیت تشکیلاتی آنان بیشتر هیأتی و علنی بود و با کار مخفی مطلقا نمی‌خواند. در حالی که تشکیلات جدید الزامات خاص خود را داشت. معیارهای جدیدی را برای عضوگیری عرضه می‌کرد و قوانین و ضوابط کاملاً نوینی را اجباراً تحمیل می‌کرد.[3]
تشکیلات جدید علاوه برمخفی بودن بایستی دارای اعضای حرفه‌ای می‌بود. این اصول محدوده کار را بسیار تنگ و دشوار می‌کرد.
حنیف‌نژاد در عین حال که برای یافتن یارانی استوار به‌هر محفلی سرمی‌زد و با هر مدعی سیاستی رابطه برقرار می‌کرد، تکیه‌اش را برعضوگیری جوانانی قرار داد که نسل بعد از ۱۵خرداد بودند. روشنفکران مذهبی در دانشگاهها اولین قشری بودند که زمینه مناسبی برای عضوگیری داشتند.
احمد حنیف‌نژاد درباره ‌روش برادرش در بحث و جذب افراد می‌گوید:‌«محمد برای جذب افراد، هیچ‌گاه با آنها صرفاً بحث نظری نمی‌کرد، بلکه آنها را به‌جامعه‌گردی ترغیب می‌کرد یا خودش فرد مورد نظر را به‌مناطق مختلف شهر و روستا نظیر کارگاههای اطراف شهر می‌برد و واقعیتهای اجتماعی را به‌طور عینی به‌او نشان می‌داد و سپس او را در مقابل این پرسش قرار می‌داد که در قبال این وضعیت چه باید کرد؟
در بحثها هم شیوه‌اش این بود که طرف مقابل را در مقابل سؤالهایی قرار دهد و او را با مسائل موجود روبه‌رو کند، هیچ‌وقت نظر خودش را تحمیل نمی‌کرد، می‌گذاشت تا فرد خودش به‌ نتیجه برسد«.
اما عضوگیری به منزله پایان کار نیست. راهی تازه آغاز می‌شود که دشورای‌های خاص خودش را دارد. پس از عضوگیری نیز برخوردهای حنیف آموزنده و انقلابی است. احمد در ادامه خاطرات خود می‌گوید:‌«برخوردهای ساده و بی تکلف او چه درمحافل و چه در خانه‌های جمعی معروف بود.یکبار در تبریز، به‌محض دیدن یک بی‌دقتی از یکی از نفرات بلافاصله به‌او انتقاد کرد و گفت: ”نباید از اشکالات جزیی گذشت. چون این موارد حتمأ درکارهای دیگرهم بارز می‌شود. امروز یک اشکال کوچک است، ولی فردا سلاح خود را از دست خواهید داد. یعنی به‌اشکالات باید در جریان و پروسه آنها نگاه بکنید و بتوانید سمت و سوی حرکتشان را درست تشخیص بدهید تا بتوانید جلوی ضربات را بگیرید”. جلسه دوم وقتی دید وضعیت خانه به‌هم ریخته و بی نظم است. گفت: ”اول خانه را مرتب کنید بعد کلاس را شروع می‌کنیم”. نیمساعت به‌صورت جمعی کارها را انجام دادیم و او بعد از نظم و نظام دادن به‌وضعیت خانه، نشست را شروع کرد«.
احمد همچنین دست روی نکته دیگری می‌گذارد و می‌گوید: ‌«در برابر اشتباهات می‌گفت با زور چیزی حل نمی‌شود باید کاری کرد که فرد با انگیزه درونی کار را انجام دهد. بنابراین انتقادهای سازنده او طوری بود که ذهن را فعال می‌کرد«.
محمود حسینی یکی از دیگر از مجاهدین آن سالها که خاطراتی از محمد حنیف دارد نمونه مشابهی را ذکر می‌کند که خواندنی است: «در برخورد با اشکالات کار مطلقاُ فردی برخورد نمی‌کرد. از هر اشکالی سعی می‌کرد بهترین و بیشترین آموزش و تجربه را بگیرد. این جمله را بارها از او شنیده بودیم که از ”هر گرم شکست باید خروارها تجربه آموخت«”
جواد برایی از مجاهدینی است که در سالهای ۴۶ـ۴۷ به‌سازمان پیوسته و برخوردهای نزدیکی با حنیف‌نژاد داشته است. او در خاطراتش می‌گوید: ‌«قاطعیت، صراحت در برخورد و از کنار اشکالات به‌سادگی نگذشتن، از ویژگیهای بارز کار محمدآقا در تشکیلات بود. در سال۴۹، محمدآقا به‌شیراز آمد و نشستی با لایه اول شاخه شیراز سازمان گذاشت. در وسط بحثهای سیاسی و ایدئولوژیک، یکی از بچه‌ها برای انجام کاری به‌بیرون رفت. موقع بازگشت چند دقیقه‌یی هم به‌باغچه‌آب داد. محمدآقا ادامه بحث را متوقف کرد و گفت به‌این برادر نگاه کنید کسی که با ‌نشست تشکیلاتی این‌گونه برخورد می‌کند و خودش را با آب دادن به‌باغچه سرگرم می‌کند، به‌درد مبارزه نمی‌خورد. ‌اگر هم در سازمان بماند حتماً مسأله‌ساز خواهد بود. او را صدا زدیم. تنظیم او با نشست، موضوع یک‌بحث انتقادی شد. محمدآقا به‌سادگی از کنار آن نگذشت و با او قاطعانه برخورد کرد. آینده نشان داد همین فرد هم به‌دامان اپورتونیستها غلتید، هم مبارزه را کنار گذاشت و هم در رژیم شاه و شیخ به‌پست و مقامی‌رسید. ‌این برخورد برای ما یک‌آموزش پراتیک و تجربی بود«.
جواد برایی در ادامه این نمونه آموزنده می‌گوید:‌ «بعضی وقتها احساس می‌کردم روحیه و خلقیات محمدآقا مقوله‌های متضادی هستند که نمی‌شود آن را در یک‌نفر جمع کرد. در فضای نشستهای سازمانی قاطع، تیز، صریح، سختگیر بود. ذره‌یی از اشکالات و انتقادات نمی‌گذشت. در این‌گونه موارد هیچ ملاحظه‌یی نمی‌کرد. در این موارد به‌قدری جدی بود که احساس می‌کردی خشن برخورد می‌کند. اما همین آدم وقتی از فضای نشست و فضای جدی کار خارج می‌شد بسیار مهربان، با عطوفت، شاداب، سرزنده، بذله‌گو و شوخ بود. مثلاً در همین مورد «آب دادن به‌باغچه وسط نشست» بعد از یک بحث جدی انتقادی، اول به‌آن فرد گفت برو باغچه‌ات را آب بده به‌نشست نیا. اما بعد از پایان نشست، گفت تشکهای ابری را بیاورید و شروع کرد با همان فرد کشتی گرفتن و شوخی کردن«.
او نمونه دیگری ذکر می‌کند که در شرایط مبارزاتی آن روزگار معنای خاصی داشت: «برخورد قاطع با اشکالات افراد و تغییر آنها از همان لحظه‌یی که اشکال بارز می‌شد، یکی از ویژگیهای برخورد انتقادی محمدآقا بود. تأثیر انتقادهای او روی فرد به‌شکلی بود که دیگر آن انتقاد تکرار نمی‌شد. مثلاً به‌ما می‌گفت چریک باید ۴۵کیلومتر را مستمر در کوه و شرایط سخت راهپیمایی کند. هروقت به‌تهران می‌آمدیم باید مسیر توچال، شهرستانک تا جاده چالوس به‌سمت دریاچه سد کرج را طی می‌کردیم. یکبار در یک‌جمعه بارانی، از صبح ساعت۴ تا ۸شب، یعنی ۱۶ساعت کوهپیمایی داشتیم. خسته و کوفته به‌پایگاهمان در خیابان بلوار رسیدیم. یکی از بچه‌ها لباسش را درآورد در کنار اتاق گذاشت. محمدآقا لباس را برداشت و از پنجره اتاق که در طبقه آخر ساختمان بود، به‌داخل حیاط پشت پرتاب کرد. آن برادر مجبور شد که برود لباسهایش را بیاورد. محمدآقا نشست انتقادی گذاشت و گفت کسی که لباسش را در محل مشخص‌شده نمی‌گذارد، فردا سلاحش را هم در گوشه‌یی می‌اندازد و می‌رود و آن را از خود جدا می‌کند».
تأثیر خودبه‌خودی یک زندگی مستمر تحت ضوابط سفت و سخت مبارزاتی برای حفظ یک تشکیلات مخفی از انسان موجودی «خشک و بی‌عاطفه» می‌سازد. اما حنیف در عین حال که در رعایت مسائل امنیتی و ضوابط تشکیلاتی بسیار قاطع و سرسخت است بسا بیشتر با محبت و فروتن و مهربان است. جواد برایی در ادامه خاطرات خود می‌گوید:‌«یکبار با او به‌کوهنوردی رفته بودیم، شهید اصغر بدیع‌زادگان هم بود. وقتی از قله توچال به‌سمت شهرستانک رفتیم به‌جای خلوتی رسیدیم که دیگر کسی نبود. در کنار جوی آب برای نهار و نماز متوقف شدیم. محمدآقا پیراهنش را به‌دور کمرش بست و شروع کرد به‌شوخی کردن با بچه ها و پاشیدن آب روی آنها و دویدن به‌دنبالشان. آدم احساس می‌کرد چقدر به‌او نزدیک است، مثل این بود که این محمدآقا با آن محمدآقای در فضای کار و مسئولیت و نشست، دو نفر هستند. اما واقعیت این بود که یک نفر بودند. کسی که قلب همه ما را ربوده بود«.
محمد سیدی کاشانی خاطره دیگری نقل می‌کند که قابل توجه است. وی می‌گوید: «تا سال۴۷، هر عضو مجاهدین فقط مسئولش را می‌شناخت تا درصورت رخ دادن هرحادثه احتمالی سازمان در امان بماند. یک روز جمعه مثل جمعه های دیگر، با شهید علی اصغربدیع زادگان به کوه رفتیم، در آبشار دوقلو نشستیم تا کمی‌خستگی در کنیم، با اشاره او رفتیم یک گوشه دنج. آنجا دیدم محمد آقا سنگین و آرام نزدیک می‌شود همراه با ۲-۳ نفر دیگر. چند دقیقه بعد شهید سعید محسن با چند نفر دیگر رسیدند. برای اینکه جلب توجه نکنیم، از روبوسی خود داری کردیم. دورهم نشستیم، من هیچ یک از آن برادران را ، به غیر از سعید، نمی‌شناختم، محمد آقا شروع به صحبت کرد و گفت ما تا امروز تو سازمان یک چیز کم داشتیم. داشتیم ولی نه آنطور که باید. هرکس تنها با مسئولش و هر مسئولی فقط با تحت مسئولینش رابطه تشکیلاتی و رابطه عاطفی داشت. می‌خواهیم عشق و عاطفه بین بچه‌ها را سازمانی کنیم و در همه جای سازمان و در همه تار و پودش جاری و ساری کنیم، چون این است که در شرایط سخت سازمان را حفظ می‌کند، و لازمه چنین چیزی مقدمتا این است که بچه‌ها تا آنجا که امکانش هست با همدیگر آشنا بشوند. با هم کوه بروند و برنامه‌هائی از این قبیل داشته باشند. ما از آشنائى بچه‌ها با همدیگر، ریسک امنیتی را بالا می‌بریم؛ اما این رابطه عاطفی، سودش برای سازمان خیلی بیشتر است. و اگر ضربه‌یی هم بخوریم با همین سلاح، به‌سرعت ترمیمش می‌کنیم»
یکی از ویژگیهای آموزشهای حنیف جاذبه عمیق آنها برای شنوندگان و مخاطبان اوست. این ویژگی البته نشان از ایمان خلل‌ناپذیر خود حنیف بود. یعنی سخنی بود که از دل برمی‌آمد و ناگزیر بر دل می‌نشست و مخاطب را مسحور می‌کرد. مهدی خدایی‌صفت می‌گوید:‌«حنیف پیچیده‌ترین بحثها را با مثالهای ساده از زندگی روزمره و ملموس خودمان زنده می‌کرد. درمیان صحبتهایش لحظاتی می‌گذشت که هیچ‌کس حتی پلک هم نمی‌زد و بارها استکان چای در دستهایمان سرد و فراموش می‌شد. یادم هست که در اولین نشست تیممان وقتی او خداحافظی کرد و رفت، مدتی ما سه نفر بی‌حرکت فقط به‌همدیگر نگاه می‌کردیم و بعد آهسته از هم می‌پرسیدیم که راستی او کیست؟ و این حرفها را از کجا می‌زند؟ و اصلا جریان ازچه قرار است؟ لحن کلام و اصطلاحاتش به‌زودی وارد فرهنگ روزمره ما شد«.
احمد حنیف‌نژاد می‌گوید: ‌«سال۴۹ برای فعال کردن چند نفر از بازاریها به‌تبریز آمده بود. به‌خانه تیمی ‌ما آمد. چون مسئولمان به‌تهران رفته بود خود محمد با ما کلاس گذاشت. آن روز اولین روزی بود که با من نشست رسمی‌گذاشت. در این نشست سوره قیامت را تفسیر کرد. در تمام لحظات، من محو او بودم و او آدم را با خود می‌برد. آن‌چنان حرف می‌زد که انگار مفاهیم را با حواس خود لمس می‌کند«.
محمود حسینی خاطره‌یی خواندنی در این مورد دارد و می‌گوید: «یک روز نشست هفتگی تیم ما در خانه ما تشکیل شد. از من پرسید آیا غذا می‌توانی تهیه کنی؟ گفتم کته می‌توانم بپزم، ماست هم داریم. گفت همین کافی است برو درست کن. به‌آشپز خانه رفتم و در یک قابلمه برنج گذاشتم. آشپزخانه از اتاقی که در آن نشست گذاشته بودیم دور بود. به‌ذهنم زد اگر نشست شروع بشود ممکن است فراموش کنم. مترصد بودم که بعد از یکساعت سراغ آن بروم. اما بعد از شروع نشست چنان محو بحثهای محمد آقا شدیم که من اصلا غذا را فراموش کردم. یک مرتبه متوجه بوی دود شدم که تمام خانه را برداشته بود. مجدداٌ قابلمه دیگری بار‌ گذاشته و برگشتم. این بار به‌خودم گفتم حواسم را بیشتر جمع می‌کنم، اما مدتی نگذشته بود که دیدم باز بوی دود می‌آید. قضیه تکرار شده بود. صحبتهای محمد آقا چنان من را با خود برده بود که باز یادم رفته بودم به‌موقع به‌کته‌یی که درست کرده بودم سر‌بزنم«
کلیه کسانی که با حنیف برخورد داشته و در کلاسهای آموزشی او شرکت داشته‌اند بر روی یک نکته دیگر نیز دست می‌گذارند. آموزشهای ایدئولوژیک حنیف منحصر به‌بحثهای نظری نبود. بلکه او در پهنه آموزش آن‌چنان توانمند بود که می‌توانست ابتدایی‌ترین مسائل را تبدیل به‌یک مبحث آموزشی بکند و اتفاقاً در این مورد نیز تأکید داشت. به‌طوری که بسیاری از مجاهدان آن دوران خاطره‌یی از برخوردهای حنیف در این مورد دارند. محمود حسینی می‌گوید: ‌«این طور نبود که یک چیزهایی را مبارزه بداند و یک چیزهایی را نه. در نظر محمد‌آقا همه کارها مبارزه بود. بستگی به‌این داشت که ما چگونه برخورد کنیم. وقتی وارد هر خانه‌یی می‌شد نسبت به‌همه چیز آن احساس مسئولیت می‌کرد و کوچکترین چیز را به‌یک مسأله آموزشی تبدیل می‌کرد. یک روز زمستان بود. بچه‌ها آمدند و نشست خواست شروع بشود. محمد آقا متوجه شد که قسمتی از فتیله بخاری علاءالدینی که برای گرم شدن اطاق آورده بودم زرد می‌سوزد. گفت وسیله تمیز‌کننده فتیله را بیاور. نمی‌دانستم کجا است. هر چه گشتم آن را پیدا کنم نتوانستم. جستجو به‌درازا کشید. اما محمد آقا هم کوتاه نمی‌آمد. وقتی گفتم پیدا نمی‌کنم؛ گفت پس برو قیچی بیاور. رفتم قیچی آوردم. بخاری را باز و فتیله را با دقت قیچی و صاف کرد. با حوصله تمام کلیه قسمتهای اطراف فتیله را باز و تمیز کرد. به‌طوری که دیگر بخاری از تمیزی برق می‌زد. بعد نشست را شروع کرد«
احمد حنیف‌نژاد خاطره دیگری نقل می‌کند: «قبل از سال۵۰ یکبار یکی از بچه‌ها یک سلاح (کلت) به‌دست آورده بود. با خوشحالی آن را نزد محمد آورد. آن روزها سلاح برای ما خیلی جاذبه داشت و وسوسه‌انگیز بود. محمد خیلی زود تشخیص داد که جاذبه سلاح برای آن برادر یک جاذبه ماجراجویانه است. با این که سازمان به‌سلاح بسیار نیاز داشت محمد تن به‌این وسوسه نداد و آن را تبدیل به‌یک بحث آموزشی کرد و در یک نشست، چپ‌روی و راست‌روی را به‌همه ما آموزش داد. او بیشترین آموزش را درصحنه عمل و روی فاکتهای مشخص می‌داد.محمد برای رسیدن به‌حقیقت یک موضوع، تمام راههای ممکن را می‌رفت به‌همین دلیل وقتی به‌چیزی می‌رسید دیگر به‌مرحله ایقان رسیده بود و لذا قاطع برخورد می‌کرد. همیشه سعی می‌کرد پس از راهنمائی اولیه و نشان دادن عینیت مسأله، طرف مقابل را به‌فکر وادارد تا خودش پاسخ مشکل را پیدا کند«.

مزار شهیدان بنیانگزار سازمان مجاهدین خلق ایران
مهدی خدایی‌صفت خاطره دیگری را نوشته است:‌«یک روز زمستان وقتی وارد پایگاه شدیم دیدیم سطلی که برای کاغذهای باطله گذاشته بودیم ریز‌ریز شده است. اول به‌ذهنمان زد که نکند یک فرد غریبه وارد خانه شده باشد.ولی به‌زودی متوجه شدیم که محمدآقا خواسته به‌این صورت درسی به‌خاطر خطایمان به‌ما بدهد. او بعدا گفت چرا با گذاشتن این سطل درپایگاه خود لانه شیطان درست کرده‌اید؟ چون به‌جای این که مدارک سوزاندنی را درجا از بین ببرید، آن را در این سطل می‌اندازید وحداقل تا شب برای آن مهلت قائل می‌شوید درصورتی که ممکن است حادثه در همین ساعات اتفاق بیفتد و در یک بازرسی تصادفی ساواک همین سطل موجب لو رفتن سازمان گردد.
محمدآقا معتقد بود که بهترین وقت آموزش حین عمل است و از آن مهمتر هنگامی‌است که خطایی صورت گرفته باشد. او می‌گفت با اشتباهات نباید استاتیک برخورد کنیم! چون در آن صورت نمی‌توانیم درس بگیریم. می‌گفت برخوردمان با اشتباه و خطا باید دینامیک باشد. یعنی همیشه آثار و عواقب یک خطا را در طی پروسه وتا نقطه انتهایش بررسی کنیم. وی توضیح داد که فی‌المثل درمورد همان سطل کاغذهای سوزاندنی، این اشتباه ممکن است فقط یک‌بار در یک خانه تیمی‌ اتفاق بیفتد و حادثه‌یی هم رخ ندهد. اما اگر جلو این برخورد لیبرالیستی گرفته نشود، می‌توان تصور کرد که اشتباه به‌خانه‌های دیگر نیز سرایت کند و کافی است ساواک به‌یکی ازخانه‌ها شک کرده به‌آنجا بریزد و چنین سندی را پیدا کند. در این صورت ابعاد فاجعه‌بار اشتباه ممکن است غیر قابل جبران باشد. بنابراین با دینامیک دیدن می‌توان ابعاد اشتباه را حدس زد وجلو آن را گرفت«.
نظیر برخورد بالا را محمود حسینی در مورد یک اشتباه دیگر امنیتی خود نقل می‌کند:‌ «سال۴۹ برای ما بحث استراتژی را کردند و موقعیت سازمان را گفتند. یکی از محورهای مهم در بحث استراتژی این بود که تا قبل از شروع اولین عملیات سازمان، کل سازمان باید مخفی بماند.
در همان ایام وسیله تردد در سازمان عمدتاٌ موتور بود. یکی از ضوابط هم این بود که به‌دلایل امنیتی مدارک سازمانی را نباید در باربند پشت موتور گذاشت. یک روز تکی با موتور می‌رفتم. ابتدا کیف مدارک را روی فرمان موتور گذاشته بودم. بعد دیدم احتمال تصادف هست. آن را در باربند گذاشتم. با یک دست رانندگی می‌کردم و با یک دست دیگرم کیف مدارک را نگه داشته بودم. از پیج شمیران به‌سمت میدان امام حسین می‌رفتم. درمیدان امام حسین یکهو متوجه شدم کیف مدارک افتاده است. یک آن یاد بحثهای استراتژی و….افتادم. گویی دنیا روی سرم خراب شد. بلافاصله به‌یکی از پایگاهها زنگ زده و موضوع را به‌یکی از مسولین گفتم و رفتم سراغ مدارک. با موتور راهی را که آمده بودم را برگشتم. در راه از هرکس سراغ می‌گرفتم. نهایتا از یکی از پلیسهای راهنمایی که در سر خیابان گرگان بود پرسیدم آیا یک کیف سیاه رنگ ندیده‌ای؟ گفت اینجا افتاده بود ما آن را به‌پلیس دادیم برو از پاسگاه پلیس بگیر. به‌پاسگاه پلیس رفتم. از دور دیدم کیف آنجاست. گفتم کیفم را می‌خواهم. پرسید داخل آن چیست؟ گفتم کتاب آموزش زبان است. نگاهی به‌کتابها کرد اما چیزی نفهمید. کیف را برگرداند و خطر رفع شد. بعد از چند روز از بچه‌های مختلف می‌شنیدم که محمد آقا در تمام نشستهایش این موضوع را مطرح کرده است. بدون این که اسمی ‌از کسی ببرد مسأله را طرح کرده و به‌همه گفته بود به‌عنوان تکلیف هفته بروند روی آن فکر کنند. از همه خواسته بود پاسخ بیاورند برای این که این قبیل مسائل بار دیگر پیش نیاید باید چکار کرد؟ از آن طرف من خودم را آماده برخورد و واکنش شدید سازمان به‌خاطر این سهل‌انگاری بودم. هرکس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت مدتی باید قطع رابطه شود. یکی می‌گفت باید بدون مصرف آب و غذا به‌قله‌ توچال برود و برگردد تا دیگر از این اشتباهات نکند. بیشتر بچه‌ها هم نمی‌دانستند سوژه مربوطه من خودم هستم. از آنها سوال می‌کردم به‌نظر شما با این برادر باید چکار کرد؟ خودم دچار دلهره شده بودم که عاقبت موضوع چه خواهد شد. همه‌اش منتظر نشست آخر هفته بودم. اما وقتی نشست شروع شد با کمال تعجب دیدم کسی چیزی نگفت. با دلهره از بچه‌های سایر نشستها پرسیدم چی شد و در نشست شما چه تصمیمی ‌برای آن برادر گرفته شد؟ یکی گفت در نشست آنها وقتی ما پیشنهادهای خودمان را گفتیم، محمد آقا گفت اینها مسأله را حل نمی‌کند. باید ببینید ریشه این که نقض ضابطه می‌شود چیست؟ بعد به‌جستجو در پایگاه پرداخته و ۱۴مورد نقض ضابطه از همان پایگاه پیدا کرده بود. مثلاً رادیو روی موج رادیو میهن‌پرستان مانده بود؛ در صورتی که قراربود موج را بعد از گوش کردن عوض کنند. مقداری مدرک خارج جاسازی نگهداشته شده بود که آن هم نقض ضابطه بود و یا یک بسته‌یی روی یکی از میزها بود که هیچ کس از افراد حاضر در پایگاه نمی‌دانستند داخل آن چیست
محمد آقا بعداً نتیجه گرفته بود که هر کس باید اهمیت و جایگاه ضوابط را بداند تا آنها را نقض نکند«
البته صحبت کردن درباره آموزشهای حنیف‌نژاد سردراز دارد. بی‌تردید او مربی و آموزگاری بزرگ و بی‌همتا بود. آموزگاری که کادرهای ورزیده‌ای را دامن خود پرورد. او همچنین علاوه برجاذبه بی‌همتایی که در درون مجاهدین داشت مورد احترام شدید همه کسانی بود که می‌شناختندش. اما بایستی از فردی کردن نقاط قوت چشم‌گیر حنیف‌نژاد خودداری کرد. این آموزشها چه در شکل و چه در محتوی نشان می‌دهند که تشکیلاتی نوین با محتوایی نوین در پهنه مبارزات مردم ایران متولد شده‌است.
زیرنویسها:

[1]  سخنان مسعود رجوی با شماری از هواداران مجاهدین- مندرج در نشریه مجاهد شماره۳۷۱- ۸دی۷۶
[2]  صفحه۲۴۴ کتاب ۶۰سال خدمت و مقاومت، خاطرات مهندس بازرگان در گفتگو با غلامرضا نجاتی – جلد نخست
[3]  مهندس بازرگان در کتاب خاطرات خود تشکیل سازمان مجاهدین را یکی از رویدادهای بزرگ و مهم تاریخ یکصد ساله ایران می‌خواند. او در این باره می‌نویسد:‌«سازمان چریکی مجاهدین خلق ایران به‌وسیله سه تن ازاعضای نهضت آزادی ایران، محمد، حنیف‌نژاد، سعید محسن و علی اصغر بدیع‌زادگان در شهریور۱۳۴۴ پایه‌گذاری شد. در آن موقع ما پس از محاکمه و محکومیت در دادگاه نظامی، در زندان بودیم و ازخبر تأسیس سازمان مخفی مجاهدین خلق به‌وسیله رهبران آن آگاه شدیم» ( صفحه ۳۸۲). این مسأله البته نادرست است. زیرا تا زمان لو رفتن سازمان در سال۵۰، هیچ یک از سران نهضت و دیگران از وجود سازمان با‌خبر نبودند. هرچند که می‌دانستند و یا حدس می‌زدند که امثال حنیف‌نژاد بیکار نیستند و فعالیتهایی دارند. اما این مسأله با خبرداشتن از وجود سازمان متفاوت است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر