در صحنه يك نبرد خونين؛ يكي از سربازان دوستش را ديد كه غرق درخون افتاده است؛ از فرمانده اش خواست كه براي نجات اون برود؛ فرمانده اش گفت اگه بخواي ميتوني بري؛ ولي اون زنده نيست و تنها خودت را به كشتن مي دي؛ سرباز حرف هاي فرمانده رو شنيد ولي با اين حال رفت كه دوست مجروحش رو نجات دهد
ساعتي بعد فرمانده هرچه انتظار كشيد؛ خبري از سربازنشد؛ خود را به سرباز رساند و به سرباز كه خود زخم هاي عميقي برداشته و دركنار جسد دوستش نشسته بود؛ باتحكم گفت:« مگر من بهت نگفتم كه دوستت مرده؛ چرا رفتي و حالا خودت هم بي خودي زخمي شدي» سرباز گفت: « قربان ارزشش رو داشت.» فرمانده گفت:« يعني چه؟» سرباز جواب داد؛ «زماني كه به اون رسيدم هنوز زنده بود و قبل از مرگش چيزي به من گفت كه اونو با هيچي عوض نمي كنم؛ اون گفت؛ «مي دونستم كه تو به كمك من مياي!»
ساعتي بعد فرمانده هرچه انتظار كشيد؛ خبري از سربازنشد؛ خود را به سرباز رساند و به سرباز كه خود زخم هاي عميقي برداشته و دركنار جسد دوستش نشسته بود؛ باتحكم گفت:« مگر من بهت نگفتم كه دوستت مرده؛ چرا رفتي و حالا خودت هم بي خودي زخمي شدي» سرباز گفت: « قربان ارزشش رو داشت.» فرمانده گفت:« يعني چه؟» سرباز جواب داد؛ «زماني كه به اون رسيدم هنوز زنده بود و قبل از مرگش چيزي به من گفت كه اونو با هيچي عوض نمي كنم؛ اون گفت؛ «مي دونستم كه تو به كمك من مياي!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر