۱۳۹۸ بهمن ۱۱, جمعه

خستم ازاینکه همه راه تنهام.تنهامثل یه گنجشک توبارون خسته ام ازاینکه هرگز کسی رو نداشتم که بهم بگه کجامیریم،ازکجامیایم ویاچرامیریم بیشترازمردمی خستم که همدیگرروازار میدن

خستم ازهمه دردهای که میشنوم وحس میکنم هر روز بیشترمیشن
درست مثل اینکه همش خردههای شیشه توی سرمه،میتونیدبفهمید؟
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر